Monday, July 22, 2002


در جلسه ي سخنراني بهنود نشسته ام و گوش مي دهم به صداي گرم و آرامش.  بهنود نظريه ي خودش را در خصوص نقش روزنامه نگاري در جامعه بيان مي كند. قصد ندارد كه از جانفشاني و شجاعت روزنامه نگاران دفاع كند. مظلوم نمايي نمي كند، بزرگ نمايي نمي كند، سر دعوا ندارد. مي گويد و مي رود. گمانم مي خواهد نشان دهد كه نقش يك روزنامه نگار تبليغ سياسي براي فلا ن ايدئواوژي يا گروه نيست بلكه ارائه ي خبر و در نهايت يك تحليل ساده و بي طرف است.

تلاش نمي كند نا خوب و بد و درست و غلط را برايمان با خطوط پر رنگ سياه و سفيد رسم كند و مجبورمان كند كه جايمان را اعلام كنيم: آنطرف خط يا اينطرف خط. بدون سعي در برانگيختن احساسات شنونده، بدون مبالغه و با استناد به تاريخ حرف مي زند. لحنش، متفاوت با ديگراني كه مي شناسيم، اينرا به يادم مي اورد كه در تاريخ روزنامه نگاري كشورمان تا چه حد اصل اعتماد به شعور شنونده در نحوه ي گزارش رساني رعايت نشده است.

در آخر اين بچه هاي چپِ چپ شروع مي كنند به سوال كردن. بلند مي شوند و با لحن كسي كه همه ي زندگي اش را براي رهايي خلق قمار كرده است و به گردن همه حق دارد صحبت مي كنند. ياد لحن حرف زدن بسيجي ها و سپاهي هي مي افتم كه هي جانفشاني هاشان را به رخمان مي كشيدند و حقشان را طلب مي كردند. خسته ام از اين حق. خسته.

جايي بهنود از اين مي گويد كه با بچه هاي چريك قديمي در آلمان برخوردي داشته است و ازيكي از آنها شنيده است كه: ما ابتدا اسلحه داشتيم و بعد شروع كرديم به خواندن تئوري ماركسيزم. بهنود ادامه مي دهد كه نمي دانسته چريكها سيانور را كجاي دهانشان مي گذاشته اند. اين حرفش به نوعي دلالت دارد بر فاصله اش، دقت كنيد فاصله ي يك روزنامه نگار  از جنبش چريكي. در واقع بي آنكه بخواهد ارزش كاري را زير سوال ببرد كلامش گوشه اي است بر فاصله ي جنبش در چهره ي قديمي اش با آنچه در عمق جامعه مي رفته است. خانمي از فعالان تورنتو با بي ظرافتي آشنايي مي افتد در دام سخن ساده ي بهنود (كه غلط نكنم فقط سادگي نبود و تجربه هم در آن دستي داشت ) و به لحن كودكانه اي مي گويد كه: آقاي بهنود، سيانور را زير لب نمي گذارند، زير زبان مي گذارند و با لحني آزرده و احساساتي از بهنود مي خواهد كه عذر خواهي كند از همه ي حاضران جلسه  به خاطر بيان حرف آن رفيق فدايي سابق. .

از جلسه بيرون مي آيم و به نوجواني ام مي انديشم. زماني كه باور داشتم قرار است همه ي دنيا را نجات دهم ! از چنگ امپرياليزم!آه اي هجده سالگي. اي جواني مقدس.

No comments: