Wednesday, July 31, 2002

........

گمانم بهترم. مي شود يك مسير را از شركت تا خانه در اين بزرگ راههاي شلوغ رانندگي كرد و آواز خواند بي قطرات نوازشگر اشك. مي شود شام با دوستان رفت بيرون و شرارت كرد و خنديد و يادي از تو نكرد. مي شود ديگر به سادگي همشهري را نخواند. مي شود موها را بي خيال عين تيفوسي ها كوتاه كرد و در اينه نگاه كرد و خنديد. مي شود شبها بي وقفه اي تا خود صبح خوابيد و صبح ها براي لحظه اي خواب با ساعت ديواري بي رحم كل كل كرد.

ديگر سر سفره بي اشتهاييــم شوق غذاخوردن ديگران را كور نمي كند ... لباسهايي كه از ايران آورده بودم همه تنگ شده اند برايم. يادت كه هست؟ .... ديگر در ميانه ي يك شعر نمي ايستم تا نفسي تازه كنم. مي داني ... همه ي اينها وقتي ممكن است كه تو نباشي. نيستي. تمام. ديگر صداي تلفن كه بي موقع زنگ مي زند قلبم را به تپش نمي اندازد. ديگر هيچ چيز قلبم را به تپـش نمي اندازد. نيستي. حتي رويايم از تو خالي ست.

No comments: