يك دوست جديد
سر ميز شام نشسته ايم با بچه هاي چكسلواك و كانادايي. پسرجواني از جمهوري چك با ماست كه ساكت نشسته است و به شرارت هاي ما مي خندد كه PUB را گذاشته ايم روي سرمان. كريگ با بدجنسي تمام مرا به وي نشان مي دهد: اين ليلا كمونيست است ها! مي داند كه انان كه در سيستم كمونيستي در اروپاي شرقي زندگي كرده اند تا چه حد از آن بيزارند. در ميان انكار من و داد و فريادهاي خندان بچه هاي چك يكمرتبه سوزان، دختر كانادايي كم حرف و جواني كه گاهي فقط براي تمرين به ما مي پيوندد با حالتي شيفته و احساساتي مي گويد: اوه ! شما كمونيستيد. چه خوب! همه چهار شاخ مي مانيم. مي گويم كه نيستم و مي پرسم كه چه مي داند از كمونيسم. مي گويد كه چطور آرمانهاي انساني اين مكتب در نظرش جوابگوي ستمي ست كه بر جوامع انساني مي رود و اينكه چقدر تنهاست در اين باور.
دختري جوان، ظريف اندام، بي نهايت خوشگل، عميقاً خوشدل و دوست داشتني ( كه ديدنش هميشه اين حس تلخ را در من ايجاد مي كند كه چرا پسر نيستم!!) با آن چشمان تابناك روشن در رابطه با مذهب كاتوليك و ايراداتش، ديوارهاي بلند اعتقادات پوچ و بي اساس مذهب و تلاشش براي رهايي از آن برايم حرف مي زند. شگفت زده مي مانم. از خانواده ي كاتوليك متعصبش مي گويد و تنفرشان از بي ديني او. از تلاشش براي بهتر بودن و اميدش براي پيدا كردن حقيقت. شور تغيير و مبارزه در سر دارد.
راجع به ضعف هاي كمونيسم در شكل حكومتي اش بحث مي كنيم و همينطور چهارچوب هاي بسته ي يك ” ايسم “ . از ايمان. از اميد ... بچه ها نوشيدني بر سر و كله مان مي ريزند مجبورمان مي كنند كه بلند شويم. به صورت زيبا و هوشمند دخترك نگاه مي كنم كه از شوق و احساس وپاكي مي درخشد ... اوه... در اين لحظه زندگي بي قيد وشرط زيباست.
No comments:
Post a Comment