بـــاور
در فيلم مورد علاقه ي دوران جواني ام يعني ”ديوار“ پينك فلويد خودكشي پينك يكي از زيباترين صحنه هاست. آزاد از هر آنچه هست و نيست، او رگهايش را زده و در جلوي تلويزيون كه انگار پنجره اي است برايش رو به جهان بيرون، در تپش معجره ي جاري موسيقي نشسته است در انتظار مرگ. مرگي كه سخت هوشمند و زيباست. كه يك حيات را دوباره در خود تكرار مي كند.
پينك زندگي را از ابتدا آغاز مي كند. اتفاقات ساده دركودكي. سكوتش در ميان همنوايي ها. دل شكستگي. و تضاد. كودك نهادش جايي در يك بيمارستان صحرايي متروك به خود امروزش مي رسد كه دريك سه كنجي رو به ديوار وانهاده و نفرت انگيز، دفتر سياه شعرش در دست، مچاله شده است . مي هراسد. بيرون مي آيد. راه مي افتد. دوباره نگاه مي كند تا اينبار راهي بيابد متفاوت. هراس پيوستن، التماس براي پذيرفتن در چشمهاي كودك موج مي زند. مي گردد. مي گردد... تهي ست. تهي. تلاش بيهوده است. آرام مي شود و دوباره به خودش، خود امروزِ متروكش مي رسد كه در بالاي يك تپه ي تنها در حال مرگ است. و اينبار نه هراس كه باور است در آن چشمان سرد. كودك مي پذيرد راهي را كه آمده است، خود را به تمامي مي پذيرد و به انتظار مرگ مي نشيند.
سالهاي سال است كه من اين لحظه ي مرگ را زندگي مي كنم. از كودكي به راه افتاده ام. مي گردم. مي گردم. مي ترسم. دلم در هم فشرده مي شود. خودم را در سه كنج تنهايي و نفرت و تلخي، ترك كرده ام و مي گردم. جايي در ميان اين هياهوي غريبه و بي معني راهي را مي جويم كه مرا مي رساند به يكي شدن. به پيوستن. نگاه مي كنم تا باور كنم كه اين همانست. همان كه مرا مي رساند به من. شايد بيابمش آن را كه جايي در انتظارم مطمئن و آرام نشسته است.
No comments:
Post a Comment