Friday, July 5, 2002

خواب


بر صخره اي بزرگ بر فراز يك درياي زلال و آبي و آرام ايستاده ام. صخره تاب مي خورد و تاب مي خورد و بالا مي رود و پايين مي رود و لايه هاي افقي و عمودي فضا را با چابكي نرمي طي مي كند. مي دانم - از كجا؟ - مي دانم كه تا لحظه ي بعد پايين خواهد افتاد و مرا با خود به اعماق خواهد برد. نگرانم. صخره اما در تاب دامنه دارش گاه تا بلنداي ديواره ي صخره اي كناره ي خليج بالا مي رود و گاه تا خود آبي دريا پايين مي آيد .. نمي توانم خود را راضي كنم كه از آن بالا، از روي اين صخره ي بزرگ كه چنين تا خود آسمان با حركتي سرشار بالا مي رود و پهنه ي وسيع آبي را انگار به من هديه مي دهد و پايين مي آيد و هوس تن سپردن به آب را در دلم به غلغله مي اندازد روي صخره هاي كو چكي بپرم كه در ان پايين استوار و محكم روي آب خوابيده اند و تكان نمي خورند ... چه كنم؟ ... زيبايي و شكوه چشم اندازها مرا در خود گرفته است. گذاشته ام كه زمان بگذرد. صخره با همان حركت سريع و مطمئن خود پايين مي رود و به نرمي مرا به آب مي سپارد ... و چه آبي ... تن مي سپرم به نوازش خنك و ملايم آب كه خود را تفويض مي كند به بازوان من .... و با آن يكي مي شوم.

از خواب برخواسته ام و به خوابي ميانديشم كه ديده ام. يكي از زندگي هاي من ...