Monday, July 8, 2002

يك سفر كوتاه – قسمت اول

رفقاي خوبي هستند براي هم. از لحني كه خاطرات مشترك را تعريف مي كنند و روده بر مي شوند، از توجهي كه به هر كلامي كه از دهان ديگري بيرون مي آيد نشان مي دهند، از نگاه هاي گرم و صميمي شان پيداست. از من خواسته اند تا براي شركت در يك تورنمت واليبال ساحلي كه در يكي از شهرهاي ساحلي زيباي منطقه كه كمتر از دو ساعت از تورنتو فاصله دارد به گروهشان بپيوندم. رادكا و كارل زوجي در اوايل چهل سالگي، زوسكا يك زن سي و نه ساله ي پرانرژي و فعال، مارتين سي و هشت ساله که من با او به جمع راه یافته ام و ديويد كه همسال من است. آدمهاي ماجراجويي هستند. جز ديويد كه كانادايي ست بقيه از چك اسلواكي هستند و در زندگيشان سختي زياد ديده اند و اين مرا به آنان نزديك مي كند.

كارل و رادكا براي فرار از چك كمو نيست شبانه گریخته اند و تا نمي دانم كجا شنا كرده اند و راهي طولاني آمده اند تا بيست سال بعد برسند به يك خانه ي بزرگ زيبا در ناحيه اي دور از جنجال هاي تورنتو و زندگي ای را شروع كنند به دور از ديكتاتوري و جنگ و تضادهاي قومي. نمی دانم كار اصلي مارتين كه تازه از مصر بازگشته است چيست هر چه هست كار دائمی نيست و او در بين قراردادها مرتبا مي رود به سير و سياحت دنيا. در آمريكاي جنوبي مدتها قايقراني كرده است، اروپا را سراسر گشته است، در نمي دانم كجاها غواصي كرده است، يا موقع واليبال مي بينيش كه با حرارت و جديتي عجيب بازي مي كند، يا روي درياچه اي دارد موج سواري مي كند، يا مي رودwhite water rafting . زمستان هم اگر سراغش را بگيري مي شنوي كه براي چندن روز رفته است جايي دور و سرد براي اسكي. ماه پیش يك كارموقت فني در مصر به وي پيشنهاد شده و پس از اتمام كار در آنجا مانده است وتمامي ناحيه را گشته است.

زوسكا از آن تيپ زناني است كه جامعه ي شرقي ما (كه در بهترين حالتش زن را هر چقدر هم كه موفق جز در کنار یک مرد کامل نمی بیند) نمي تواند بپذيردش. اين زن تحصيلكرده با كاراكتري قوي، گرم و شجاع در بسياري از كشورهاي دنيا بوده و زندگي را نه در خوردن و خفتن و داشتن كه در تحرك و جستجو مي بيند. زنی دوشت داشتنی که به معنای واقعی خودش است بی شیله پیله ی اضافی برای مقبول افتادن. ديويد هم اما براي خودش عجيب است. كارش را در اينجا رها كرده و در يك كشتي بزرگ مجلل كاري گرفته است و دنيا را مي گردد. كشتي از اين قاره به آن قاره و از اين قطب به آن قطب مي رود و در هرجايي جند روزي لنگر مي اندازد. او زحمت اين كار سخت را قبول كرده و راه افتاده است تا زندگيش را خارج از اين چهارچوب هاي تنگ بيابد.

من اما نشسته ام در ميانشان و گوش مي سپارم به همهمه ي گرم و دامنه داري كه با خنده هاي طولاني قطع مي شود و به ياد مي آورم جمع مشابهي را در گذشته اي نه چندان دور ... و مي انديشم به فاصله ها. همين. فاصله ها

No comments: