Tuesday, July 9, 2002

يك سفر كوتاه – قسمت دوم

صبح زود مي رسيم ”واساگا“. زمين هاي واليبال كه با نوارهايي با رنگهاي تند زرد و قرمز و نارنجي خط كشي شده اند رديف رديف گسترده اند و خليج ”جورجين“ با رنگ سبز - آبي خود دل مي برد. مي زوم در بحر اين هيكل هاي جوان خوش تراش. لباس دخترها معمولاً تركيبي است از بيكيني و يك شلوارك كوتاه طرح دار و پسرها معمولاً فقط يك نيم شلوار ورزشي بر تن دارند. پوستهاي جوان آفتاب سوخته بر بدنهاي ورزيده چه تركيبي ست. دكه هايي در كنارپياده روي چوبي حاشيه ي ساحل نوشيدني هاي خوشرنگي را به رايگان توزيع مي كنند. ديدن اين دخترهاي جوان خوش لباس و خوش بر و رو كه با لبخندي پايان ناپذير از صبح تا عصر ليوان ها را يك روند پر مي كنند و به دست مردم مي دهند به من اين حس ناخوشايند را مي دهد كه غربي ها اگر اراده كنند تا بهشتي بسازند، حتماً از بهشت موعود راهبان اديان مختلف چشمگيرتر خواهد بود. بازي ها شروع مي شوند و كم كم رنگ خستگي بر چهره ها و اندام ها فضا را زميني مي كند. نه اينجا جايي در آسمان نيست، يك ساحل زميني ست با آدم هاي زميني!

در فاصله ي بين بازي ها در كناري مي نشينيم و مردم را برانداز مي كنيم. نمي دانم چرا به نظرم در مجموع بيكيني دخترها در قسمت سينه حداقل دو سايز برايشان كوچك است! مارتين و ديويد رو به پياده روي چوبي مي نشينند كه بيشتر دخترهاي تر و تميز و آراسته با موهاي افشان در باد و درحداقل پوشش ممكن رد مي شوند و دلبرانه و گستاخ چشم مي دوزند در چشم ديگران. به مارتين مي گويم كه ديدن اين همه زيبارويان نيمه لخت بايد تا يك ماه بايد كفاف دهد برايش و او با شيطنت مي خندد و مي گويد: ي ي ي ي يك مااااااه!

شب با بچه ها در شهر كوچك چرخ مي زنيم و بعد از خوردن شام در” يونانيِ دوستانه“ مي رويم به يك كلوب رقص. همراهي شان مي كنم چون نمي خواهم با آدمهايي كه رقصيدن برايشان عين غذا خوردن طبيعي ست باب بحث هاي اعتقادي را باز كنم كه مرزهاي احمقانه اي مي كشند دور كلمات ” ابتذال و تعهد“. خوب اين بار اولي هم نيست كه من به يك كلوب رقص مي روم. گمانم بار سوم است. هر دو دفعه ي قبل من كه به اجبار با جمع بچه هاي ايراني رفته بودم نيمكتي در گوشه اي پيدا كردم و خوابيدم (در آن صدا خوابيدن مي داني يعني چي؟). در داخل كلاب صداي موسيقي آنچنان بلند و فضا چنان تاريك است كه رشته ي صحبت ها قطع مي شود و بالاخره مي شود براي لحظه اي خود را به دست افكار سپرد. بچه ها مي رقصند و من فرصتي پيدا مي كنم تا آدمها را دقيقتر نگاه كنم.

دخترهاي جوان و دلربا لباسهايي بر تن دارند كه يك جايي از آن لزوماً ناقص است: يا خيلي كوتاه است، يا پشت ندارد، يا روي شكم باز است. اين دخترهاي كم سن و سال كه داغ و هيجان زده بر روي پاشنه هاي بلند كفش هاي باز مي رقصند سخت شبيه دخترهاي جواني هستند كه در ايران مي ديدم. همان نگاه جوياي توجه و محبت، همان برق جسور چشمهاي وحشي، همان غليان احساسات گنگ نوجواني. پسرها اما متفاوتند. نگاه هايشان جسورانه تر و رهاتر است. آماده اند تا خود را و هر آنچه سر راهشان است كشف كنند و فتح كنند و بگذرند. با آن نگاه هاي تشنه ي خطرناك دست در كمر دختري انداخته اند و از هيجان يك شب وحشي سرخوشند، هيجاني كه بايد بيست ساله بود و اينسان رها، تا آن را حس كرد.

فردا روز سخت ديگري در پيش است. نبايد دير خوابيد. خندان و پرسر و صدا بر مي گرديم به سمت كابين محل اقامتمان. و من ديگر از ديدن دخترها و پسرهاي تازه سالي كه به سمت مركز شهر، به سمت كلوب هاي رقص روانند تعجب نمي كنم ... به افسون شب مي انديشم.

No comments: