Thursday, July 11, 2002

يک سفرکوتاه - قسمت سوم

با هم تيمي هايم شش نفري در يك خط راست يكي بعد از ديگري دراز كشيده ايم روي ماسه ها و هر چه اضافه بر تن داريم در آورده ايم و به انتهاي خط افزوده ايم تا بلند تر شود. يك مسابقه ي تفريحي بامزه است در حد فاصل اعلام بازي هاي رده بندي. در كنارمان 6 تيم ديگر به همين سبك روي ماسه دراز كشيده اند و داوران مسابقه ما را تشويق مي كنند تا براي بلند كردن طول مان هر چه بيشتر از تن در آوريم و به انتهاي خط اضافه كنيم. من همان ابتدا عينك و كلاه و تي شرتي كه براي حفاظت از آفتاب بر تن دارم در مي آورم و مي دهم به دوستانم و مي گويم كه من لخت نخواهم شد و انها مي خندند و مي گويند كه لزومي نخواهد داشت.

بين دو تيمي كه در كنار ما خوابيده اند رقابت سختي در گرفته است. يك به يك هر چه را كه بر تن دارند در مي آورند و مي مانند با لباس هاي شنا. جمعيت زيادي حلقه زده وتشويق بالا مي گيرد. انها فرياد مي زنند كه ديگر چيزي بر تنشان نمانده است. اما چاره اي نيست. براي پيروزي تن مي دهند به خواست جمعيت. دخترها با اصرار هم تيمي هايشان، با نوعي اكراه لوندانه به روي سينه مي خوابند و با دست ماسه ها را به دور بالاتنه ي خود جمع مي كنند تا خود را بپوشانند و يكي از بچه هاي گروهشان قسمت بالاي بيكيني ها را از تنشان در مي اورد و جمعيت فرياد مي كشد. داورها باز هم تشويق مي كنند. يك دختر جوان با موهاي لخت بلند با حصيري مي آيد و با اصرار و انكار متقابل تن پسرهاي تيم دوم را كه حالا همه شان به روي سينه خوابيده اند و با هيجان فرياد مي زنند با آن مي پوشاند و دستش را به زير حصيرها مي برد و شلوارك هاي كوتاه پسرها را با يك حركت در مي آورد و در هوراي جمعيت در هوا تكان مي دهد و به سمت انتهاي خط مي رود تا مثلاً به طول آن بيفزايد. و تا پسرك مي آيد حصير را كه به طرز رقت باري پشتش را پوشانده جابه جا كند برمي گردد و آن را با يك جست از روي وي مي كشد و مي رود سراغ نفر بعدي.

من ديگر بريده ام. مي چرخم به سمت ديگر تا به خودم بقبولانم كه آنجا نيستم ... رو در رو مي شوم با جمعيت تماشاچي هلهله گرِخندان و شادان. با اين قيافه هاي جوان بي غم. با اين چشمان كه نه جنگ ديده است، نه فقر و نه انقلاب و هرگز مجبور نبوده است از ديوارهاي تودرتوي باورهاي سنت و مذهب واجتماع با سرپنجه هاي خونين بالا رود و جهنم تنهايي و طردشدگي را تجربه كند. دخترها و پسرهايي كه سخت ترين جنگشان مي شود با بالاتنه ي لخت در خيابان راه رفتن و آزادي همجنسگرايي. دشواري هايي كه جامعه ي غربي حتي آنها را هم تا حداكثر يك دهه ي ديگر از ميان برميدارد و اجازه نمي دهد كه ديواري شوند در مقابل تلاطم انرژي اين جوانان. ديواري نيست، تضادي نيست، پس مبارزه اي هم نيست و جنگجويي هم نيست. اين انرژي به راحتي آزاد مي شود و در سنين بالاتر آرام مي گيرد.

يك چيزي اينجا لنگ مي زند. دوستشان ندارم اينها را. من گذشته ام را پشت سر نگذاشته ام تا بيفتم در اين حلزوني پايين رونده ي رفاه و لذت جويي. نمي دانم شايد زندگي براي يك انسان طبيعي يعني ” خوب خوردن، خوب گشتن، خوب پوشيدن، خوب ...“ ولي يك چيزي در من ، جنازه ي يك دن كيشوت شايد، هنوز به آسياب هاي بادي سنت و عقل و اجتماع؛ كه ديوها و هيولاهاي جواني ام بودند و مبارزه باهاشان اگر چه خسته و نااميدم مي كرد اما به بودنم معناي جستجو و نبرد و پي افكندن مي داد؛ مديون است. چيزي كه ليـــــلي را به دنيا آورده است از بطن ليـــــلا. شايد هم براي عقل ناقص شـــرقــي من درك اين بهشت دروغين ممكن نيست، بهشتي كه جاده اي كه به آن منتهي مي شود از كناره ي سواحـــل قحـطي زده ي افريــقا مي گذرد و جزاير ستــم كشيده ي امريكاي جنوبي ... برمي خيزم. در تمام راه برگشت به تو مي انديشم. تنها به تو.

No comments: