.......
در اتاق نيمه تاريك بر روي مبل راحتي مي نشينم. صداي تلويزيون را قطع مي كنم و صورتهايي كه با شكلي اغراق اميز احساسات و عواطف انساني را، خشم را و شادي را و عشق را و درد را تصوير مي كنند انگار عقب مي نشينند و مي پيوندند به تصاوير گنگ و در هم آميخته اي كه در پس زمينه ي ذهن خسته ام موج مي زنند. مونيتور كامپيوتر تيره مي شود و هر چند لحظه عكسي را نشان مي دهد و لبخند ناگهاني چهره ا ي آشنا، يا زيبايي يك منظره ي خاطره انگيز كه بي صدا و ناگهاني ظاهر مي شوند عين يك باران ملايم و بي صدا قطره قطره بر ذهنم مي ريزد بي آنكه بياشوبدش. استكاني چاي بر روي ميز كم كم سرد ميشود و لبه تا خورده ي نامه ي نيم نوشته كه هرگز تمام نمي شود در جريان هوايي ملايم و نامحسوس تكان مي خورد. چشمانم را مي بيندم و تن مي سپارم به لحظه. به اين لحظه ي ناب. آرام. همين جاست. در همين اتاق خالي نيمه تاريك كه حضور مغشوش مرا مي بلعد و خردش مي كند و مي آميزدش با اين حس غريب. با اين نامعلوم. بودن. به تمامي.
No comments:
Post a Comment