Tuesday, July 23, 2002
..........
در استراحت ميان سخنراني بهنود ايستاده ايم. با چهارنفر از دوستان. يك دوست دوران دانشگاه، شوهرش و دو دختر ديگر. با شوهر دوستم بحث مي كنيم. ادم تند و تيزي است و وقت بحث كردن انگار مي خواهد حرفش را با چكش در مخت بكوبد. آدم بدي به نظرم نيامده است و لي خصوصيت چپ هاي قديمي را داراست.
در ميان بحث به او كه تازگي ها از فرانسه آمده است مي گويم كه با يكي از يچه هاي حزب كمونيست كارگري تازگي ها مكاتبه اي آغاز كرده ام. دادش در مي آيد و شروع مي كند راجع به زندگي شخصي آن بابا سخن گفتن و به من مي گويد: من گفته بودم كه تو آخرش سر از همين حزب كمونيست كارگري در مي آوري!! مي خندم. خاطرات نوجواني باز مي گردند. وقتي 16-17 سالم بود هم هركس از اين بچه هاي خيلي غيرتي تشكيلاتي كه مرا مي ديد مي گفت: اقليت؟ مي گفتم: نه! ... پيكار؟ نـــــــــــه! ... چي پس؟ ... چپِ اصولي!!
ک بابا ديكتاتوري پرولتاريا جايش را داده است به دمكراسي سرمايه دارها ... خوشتان مي آيد يا نمي آيد حقيقت همين است! بگرديد دنبال مفاهيم نوين براي سيستم هاي نوين آخر .. دنشگاهي قديمي ام فوراً فرياد مي زند كه: 20 سال؟ محال است. ... در ذهنم جمع مي زنم و مي بينم كه 19 سال پيش راست شدم (يعني در مقايسه با اين چپ هاي كلاسيك!) و خدا مي داند سالهاي پيش از آن چه خبر بوده است در اين كله!!
جوابي نمي دهم به كه او با ناباوري و خنده مي گويد 20 سال پيش تو 14 سالت بود... در ذهنم اين عدد تكرار مي شود 20 ... 20 ... 20. مصبت را شكر جدي جدي بيست سال شدها!!! در راه بازگشت به زمان فكر مي كنم. 24 سال پيش بهمن 57 اتفاق افتاد. 24 سال. آن زمان من در تلاش بودم كه بفهمم كه به كي و به چي اعتقاد دارم. نشد. خيلي زود، قبل از 20 سالگي دست كشيدم از چهارچوب ها. سالهاست كه گمانم فقظ داوطلب هوادار آزادي هستم. در همين ميان دوستم با توجه به چند تا مقاله که من در روزنامه ها نوشتم سال گذشته و با یک زمينه ی قبلی می گويد: توده ای ست!! و همه نفسی به راحتی می کشند: ليلا تعريف و طبقه بندی شد. برويم سر مطلب بعدی!!!
بيست سال گذشته است و من با صابون اگزيستانسياليسم و بوديسم و سوسياليسم خودم را هي شسته ام و باز هم رنگم نرفته است. همان داوطلب هوادار آزادي !! و مي داني ... وقتي با اين اين قديمي ها حرف مي زنم كه دوست دارند بروند در يك فضاي بسته ي تشكيلاتي خودشان را تعريف كنند و من را تعريف كنند و تو را تعريف كنند و آينده را و گذشته را و .... يك جورايي انگار نفسم مي گيرد. جانم اين برچسب هايي كه دستت است روي من نچسبان، سيب زميني پشندي نيستم كه!
واي كه ذره اي هواي تازه... پنجره را باز مي كني؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment