يک نامه
زندگی دوباره دارد روند تند و نا آرامی پيدا می کند. باز هم مشغوليت ها و شبها و روزها که به سرعت باد می گذرند و فرصتی باقی نمی گذارند. غم و شادی, درست و غلط, ايران و کانادا را سپرده ام دست عقربه های اين ساعت. تيک تاک. تيک تاک.
نيمه شب خسته و خواب الود و سرتاپا ماسه ای بر می گردم خانه. کليد و سا ک و لباس خلاصه ی ورزشی را که در فاصله ی درب ورودی تا کامپيوتر از تن می کنم شوت می کنم روی مبل و بدون توجه به صدای ريختن ماسه بر روی کفپوش اتاق می نشينم پشت کامپیوتر و در همان حالت گيجی شروع می کنم به خواندن وبلاگ های هرروزه. ... وای نه! فردا. دارم می ميرم از خستگی.
چشمم می افتد به نامه ای بی نام و نشان. می خوانمش و خوابم به يکباره می پرد. ناشناسی برايم نوشته است که دوران آدم های ناراحت, که از لحن نامه بر می آيد که خودش را يکی از آنان می داند, دارد به سر می آيد و با لحنی گلايه آميز می گويد که به نظرش من هم ديگر دارم با زندگی کنار می آيم و از رده ی آدم های نا آرام خارج می شوم. به نظرش از لحنم پيداست. از نحوه ی آرايش وبلاگم پيداست.
دیگر هشيارم. چيزی در درونم عين يک موجود عاصی زندانی تکان می خورد. سخت. می خندم. با صدایی بلند. تعجب می کنم. می خندم. بلندتر و طولانی تر. کامپيوتر را خاموش می کنم و می روم به سمت آينه. نگاه می کنم به ليلای راحت و آرام. سلام. می خندم. به چهره ی خندان و خسته و گيجم می گويم: اشتهايت که زياد شده. خوابت که منظم شده است. شايد راست می گويد. نه؟
صدای بلندی می شنوم که می گويد: تو ديگر آدم ناراحتی نيستی و می خندد. می خندم. بلند. غريب. چراغ را خاموش می کنم و روی تخت می پرم و می خندم. نخند! ساکت می شوم. لحظه ای. صدای خنده دوباره بلند می شود. در داخل اين آپارتمان تاريک و بزرگ صدای خنده ای می پيچد که انگار مال من نيست. .
چيزی در درونم هست می ترسد. می خندد به من ... خنده اش به گريه می ماند.
No comments:
Post a Comment