Wednesday, August 7, 2002

سرگشتگي

عكسهاي مجازات هاي اسلامي را ديدم. چشمي كه در آورده مي شد و دستي كه بريده مي شد. حكم اسيد پاشيدن به صورت يك زن روستايي را هم خواندم كه در دفاع از خود بر روي مرد مهاجمي اسيد ريخته بود. يكجوري دست و دلم به كاري نمي رود. آرزو مي كنم كه من هم مي توانستم هر چه دلم مي خواهد به زمين و زمان بگويم و خشمم را بر سر ديگران خالي كنم كه كم هستند و ضعيف هستند و سازشكار هستند ... نمي شود.

مي روم و در آينه به خودم نگاه مي كنم. آينه بي هيچ هيجاني مي پرسد:
- خودت چه هستي؟ ... چه كاري از ديگران انتظار داري كه مي توانند بكنند و تو نمي تواني؟ ... چه كاري ديگران نكرده اند كه تو كرده اي؟
جوابش را نمي دهم. مي دانم اين بحث آخرش به كجا مي رود. عمري ست كه اين گفتگو مي رود بين من و اين زن كه هر سال آرامتر و خسته تر به نظرم مي ايد. از ان زمان كه دختر نوجواني بود شرور و تند و تيز با سري پر از طوفان... بعد از مدتها سكون مي انديشم به عمل. سالهاست كه عين يك فنر بسته نشسته ام فنري كه مي ترسم دير يا زود انرژي اش را از دست بدهد و در همان حالت بسته بماند. براي هميشه.

چطور است بروي خودت را زنجير كني به ديوار سفارت ايران در كانادا. با يك پلاكارد و يك سري اعلاميه! عقل سليم مي گويد: هنوزCitizen نيستي. اينكار را بكني نخواهي توانست هم كه Citizen بشوي. سه ماه تا گرفتن آن بيشتر باقي نمانده است. از طرفي ديگر سفارت ابران هم كه در اوتاواست، بايد كارت را رها كني. بروي و گير بيفتي كارَت را از دست مي دهي. نان از كجا خواهي خورد؟ متنفزم از اين عقل سليم. دهن كجي مي كنم به آن در اينه.

چطور است در Petition.com طوماري به چند زبان تهيه كني و امضا جمع كني براي اين زن و بفرستي براي مري رابينسون... ها؟ ... مي شود هم پاسپورت كانادايي را سريع گرفت و از ويزاي همه ي دنيا بي نياز شد و دو سه نفري همراه پيدا كرد و با دوچرخه يا پاي پياده با پلاكارد و اعلاميه راه افتاد دور دنيا و با تبليغ بر عليه قوانين قضايي حكومت ايران در رابطه با زنان حمايت گروه هاي فمينيستي را در سراسر دنيا را جلب كرد و باني يك عالمه بيانيه شد ضد قوانين اسلامي.... ديگر چكار مي توان كرد؟ ها؟ ... شما بگوييد! رفقاي خشمگين. به جاي تهديد كردن و متهم كردن همديگر ... چه كاري ما مي توانيم انجام دهيم؟

No comments: