.........
شنبه شب، در انتهاي اولين روز تورنمنت دو روزه ي واليبال ساحلي در تورنتو، پارتي بزرگي در مركز شهر برپاست و بازيكنان تيم هاي والبيال به سمت دوش ها مي روند تا سر و رويي صفا بدهند و خود را به انجا برسانند. ما اما هيچ تمايلي نمي بينيم كه به اين خيل جوانان شاد و بي خيال و پرانرژي ملحق شويم. پس مي رويم به همان مكان هميشگي.
خسته از يك روز تمام بازي زير آفتاب داغ و روي ماسه ي نرم سهل انگار سر ميز مي نشينيم و تن مي سپاريم به جمع. خستگي باعث مي شود كه الكل زودتر روي بچه ها اثر بگذارد. كريس شروع مي كند به طرح سوال هايي كه حتي شنيدنشان بدون طرح هيچ جوابي جمع را براي مدت طولاني به خنده مي اندازد: آيا تا به حال در ماشين ”اين كار“ را كرده ايد؟ آيا تا به حال در حال انجام ”ان كار“ مچتان را گرفته اند؟ و رديف سوالاتي كه جاي آوردنشان نيست اين وبلاگ. همه بايد جواب بدهند و من هم. بعد از طرح دو - سه سوال در كمال تعجب متوجه مي شوم كه من ”گويا“ از همه خلافكارتر يا بهتر بگويم بي كله تر بوده ام!!
همان يك ذره الكل آرامم كرده است وبر خلاف معمول بيشتر گوش مي كنم تا خودم شلوغ كنم. كمي كه مي گذرد مي بينم كه من مي توانم داستانهايي بسيار مهيج تري برايشان بگويم تا اينها با ابن همه تجربه و تكرار. گيج مي شوم اما فكر مي كنم و نتيجه مي گيرم كه طبيعي است. در ايران تو براي عادي ترين و عميق ترين روابطت مي بايستي هميشه غير عادي ترين راه ها را بروي. براي بديهي ترين چيزها بايد به همه و همه، خانواده ات، دوستانت، و حتي عقايد خودت جواب پس بدهي... و اين تو را مي كشد به انجام آنچه مي خواهي در موقعيت هاي غيرممكن.
دلم تنگ مي شود براي قديم. براي آن روزها كه حتي گرفتن دست آنكه دوستش مي داشتم؛ براي اوليــــن بار؛ عين پريدن از بلندترين ارتفاع ها بود به ته يك نامعلوم. از گفنگوي پرهياهويشان انگار بيرون مي آيم. سرم را مي گذارم روي ميز. مي انديشم به آن نامعلوم.
No comments:
Post a Comment