Thursday, August 22, 2002

..........

از توانم خارج است گاهي. نمي توانم همه چيز را كنار هم بگذارم. نمي توانم به همه ي حقيقت يكجا و يكپارچه نگاه كنم. تاب نمي آورم. مي داني ... وقتي كه عشق نيست حقيقت رنگ ديگري مي گيرد. زندگي رنگ ديگري مي گبرد. وقتي عشق نيست آدم رنگ ديگري مي گيرد.

مي داني... در من انگار هميشه هراسي بود. هراس از خودم. هراس از تو. هراس از دست دادن. هراس به دست آوردن. تن دادن. سر باز زدن. رفتن. ماندن. ديدن. نديدن. به خاطر آوردن. از ياد بردن. با من هميشه هراسي هست.

كجا هستم من. چشم باز مي كنم. اين همه راه آمده ام. اين همه فاصله. از خودم. از تو. از همه ي آنچه كه مي پنداشتم كه دارم. از همه ي انكه مي پنداشتند كه مرا دارند. نمي دانم. نمي دانم كه بايد به گذشته فكر كنم يا نه. نمي دانم بايد از گذشته فرار كنم يا نه. گاهي انگار هيچ نمي دانم.

در تاريكترين دقايق اين شب هاي تنهايي، در اتاق كوچك اين خانه ي كوچك آرام مي نشينم و گوش مي سپارم به صداي مبهم هستي. به اين نامعلوم كه مرا در خود گرفته و مي برد. مي انديشم به عظمت. به تيرگي. به خردي. به خودم. و هراس مي آيد. نرم. پاورچين پاورچين. و دست مي كشد روي نهاني ترين نقطه در قلبم. زمزمه مي كند. مي پذيرمش. چشم مي بندم و گوش مي سپارم.

No comments: