Wednesday, August 28, 2002

......

دوچرخه را بر مي دارم و مي زنم بيرون. مي افتم در سرپاييني تند خيابان و باد موهاي كوتاهم را آشفته مي كند. پنجه هايش را به مهر در موهايم فرو مي كند انگار. كمرم را روي دوچرخه ي كورسي راست مي كنم تا باد را با تمامي تن در آغوش بگيرم. چشمم مي افتد به يك پرنده ي رنگارنگ كوچولو. مرده است. درست در كنار خط سفيد رنگ ممتد روي زمين افتاده است. مدت زيادي نمي تواند باشد. ديشب همين را ه را رفتم. نبود. سرپاييني مي بردم با خودش و مي سپردم به دست يك سربالايي نفس گير. شب ديروقت باز مي گردم. خسته. تاريكي. تلاش ركاب زدن براي رام كردن سربالايي چموش. به انتهاي خيابان مي رسم. ياد پرنده مي افتم كه در آن طرف خيابان كنار يك خط ضخيم سفيد رنگ دارد مي پوسد. ماموران رفت و روب خيابان برده اندش تا اين زمان. مي روم.

دوچرخه را بر كولم مي گذارم و از پله هاي متروي زيرزميني مي آيم بالا و پا مي زنم به سمت خانه. ديروقت است و تاريك. در تقلاي رسيدن به بالاي شيب تند بيرحم چشمم مي افتد به پرنده. ديگر نمي شود گفت پرنــده. يك جسم كوچك در حال تلاشي. با پرهاي خاكستـــري پريشان. بايد پياده شوم و جايي خاكش كنم. مي ايستم. در دلم اشوبي است. نگاه كن. ضعيف نباش. نگاه كن. مگسهـــا روي نعـش كوچك اين موجود كه تا چند روز پيش لابد مي خواند و مي پريد و پرواز مي كرد حركتهاي دايره اي عجيبي مي كنند. نمي توانم. آن مگسي كه الان از نوك نيمه بازش بيرون آمد اگر روي تنم بنشيند؟ مگســها انگار خود مرگند. خود تـــلاشـــي. نمي توانم. مي ترسي از مـــرگ؟ نمي دانم. مي روم.

در خانــه نشسته ام. دوچرخه با حالتي خسته و بي حوصله تكيه داده است به ديوار راهرو. بايد بروم بيرون. با بـــاد ميعـــاد دارم. اما پرنده هنوز آنجاست. مرگ هنوز آنجاست. در آن مگسهــاي سبــــزرنگ.نمي توانم. كسي هست كه به باد بگويـــد تا در انتظارم بمانــد؟

No comments: