يك نوشته ي 100% غير ادبيِ رفيقانه
دوستمان حسين نوش آذر كه هي تاكيد داره كه روي سخنش با ما نيست امروز در يادداشتهاي روزانه اش نوشته است:
بهرنگى، صمد بهرنگى يا تصورى كه از اين مرد بر جا مانده است، از هر نظر نمايانگر انشقاق و فروپاشى "من" يك مرد لنگ است كه حتى شنا كردن بلد نيست و تن مى زند به آب ارس و در آب خرد خفه مى شود ...
حسين جان. آمدي كه نسازي! ببينم؟ لنگ بودن و شنا بلد نبودن چه تضادي داره با اسطوره بودن كه تو جمله ات را با آن شروع كردي. شاملو كه خيلي از هوادارانش وقتي ازش حرف مي زنند آدم را ياد معصوم بودن آقاي خميني مي اندازند در چشم هوادارانش، عرقخور قهاري بود، معتاد بود، حرفهاي بي ربطي هم در عمرش زد كه من مي دانم تو هم مي داني. از نظر سياسي هم نظراتش باب طبع خيلي ها بود و خيلي ها هم نبود ... مثل بقيه. اما اسطوره اي در شعر نو بود. كسي بود كه يك شاعر جوان مي تواند ازش پيروي كند و سنگهاي بعدي را روي پايه هاي محكمتر يك انديشه ي پيگير و پخته بگذارد. حالا همه ي ايرادات شخصيتي شاملو چه تضادي با اسطوره بودنش در مبحث شعر نو دارد؟
من راجع به اينكه آيا جوان ما نياز به قهرمان دارد يا ندارد اينجا بحث نمي كنم. براي اينكه عقلم با يكسري استدلال مي گه قهرمان سازي غلطه. اما دلم هي به يادم مياره كه در دوراني كه شب بود و ظلمت، در شبهاي تنهايي نوجواني من، همين قهرمان هايي كه سرنوشت تلخشان را از روي كتاب هاي كهنه ي با چاپ ريز مي خواندم، دوستانم بودند. حالا تو مي گويي من بايد يك دوست پسر داشتم و از جواني ام لذت مي بردم. اما مي مي گويم، در همان جامعه ي غربي رو به راه هم، هيپي هست و پانك هست و داويديست هست و ما در غرب هم اگر بوديم داشتيم گوجه فرنگي پرتاب مي كرديم به شركت كنندگان كنگره ي جهاني سازي و گروه 8 و مي پيوستيم لابد به زاپاتيست ها (حالا با دوستهاي پسرمان مي رفتيم، تفاونش در چيست؟)
گفته اي:
اين ماى جمعى بى بته، اما قهرمان خواه، مى گذاريم از اين مرد لنگ براى مان يك قهرمان بسازند.
ببين من سوال مي كنم: آيا صمد هرگز ادعاي قهرماني كرد؟ تو اگر با سايه ي گنده اي كه با نورپردازي هاي بيجاي ديگران از او افتاده روي ديوار مخالفي، چرا به خودش مي پري آخه؟ اينرا مي گويم چون تو در نوشته ات انگار ارزشهاي حقيقي صمد را، به عنوان يك نويسنده ي كودكان، يك متفكر چپ و يك معلم ناديده گرفته اي. صمد يك ادم انديشمند، يك آدم متفاوت با نسل خودش است كه من مي توانم باشم و خيلي از اين بر و بچه هاي وبلاگ نويس مي توانند باشند. نويسنده اي كه كچل حمزه ي خنگ و خوش شانسش براي من يادآور خيلي از آقازاده هاي پر پشم و پيلي ست (ريش گمانم الان از كچلي بدتره در ايران) كه ننه ي پيرشان زرنگي كرده است و در گردباد انقلاب آنها را رسانده به وصال حكومت و سالهاست كه از دختر حاكم كام دل مي گيرند. (اين تفسير من از كچل الانه كه همه رو بريزه سرم ... چون كچل كفتر باز انگار هميشه ضد قواعد اجتماعي و ظلم و ضد حكومته! ولي از نظر من يك تنه لش مفت خور و زياده خواهه!! ) ... تلخونش يك جور، ديوهاي قصه هاش يكجور، ...
به نظر من نبايد با يك جمله مثل
. يارو مى خواست زيبا باشد، اما چون جربزه اش را نداشت ثمره كار مردم را مى دزديد. انگار مى شود رفت در جلد آهو و مثل آهو زيبا بود و زيبا خراميد.
با اسطوره ها برخورد كرد چرا كه خيلي از اين ها مثل صمد و تختي و فروغ بعد از مرگشان توسط ديگران اسطوره شدند . بايد جلوتر رفت و شكافت و نشان داد كه صمد و فروغ هم خيلي جاها آدم هايي بودند مثل من و تو و رفقاي وبلاگ نويسمان، با همه ي ضعفهاي يك روح انساني، با اين تفاوت كه پيله هايي را در عمر كوتاهشان شكافتند كه انگار ما هنوز دست و پايمان درشان گير است. آنوقت است كه شكستن ديوارهاي كوته فكري و مطلق نگري يكخورده اسانتر مي شود.
صمد هرگز يك قهرمان نيست. صمد يك انسان متفكر است با خصوصيات عادي انساني، در زماني كه فكر كردن جرم بود. يادش گرامي (دمش گرم!!). همين.
No comments:
Post a Comment