Friday, September 6, 2002

حسين نوش آذر در جواب به نوشته ي ديروز من نوشته اي در قسمت پيام ها نوشته است كه دلم نيامد اينجا نياورمش. من باز در اين خصوص خواهم نوشت.

ليلاى عزيزم لنگى را بايد در آن متن ديد و در آن متن از متن به معناى لنگى رسيد. مختصر مىگويم: لنگى صمد لنگى يك خيزش اجتماعى است، لنگى جنبش چپ است. همانطور كه خودكشى هدايت مثل خودكشى ملت ايران است در انقلاب بهمن. پس لنگى بهرنگى لنگى يك فكر است و نه نقص عضو. همانطور كه لكنت من لكنت يك روح شوريده است و نه فقط نقص من.

بحث بر سر ادبيت آثار بهرنگى نيست. بحث بر سر عملكرد جنبش چپ است. بحث بر سر اسطوره اى است كه بر فريب و يك دروغ ـ هرچند به مصلحت روزگار ـ بنا شده است. پس به اعتبار آن سندى كه در آدينه آمد و به اعتبار سياهكارى دو حكومت شاهنشاهى و اسلامى ما حق داريم در همه چيز تجديد نظر كنيم. حرف من اين است: آثار بهرنگى را بخوانيد، منتهى نه با ذهنيت كودكى يا نوجوانى و به يك قرائت ديگر برسيد.

حرف من اين است: در روزگار ما قهرمان مرده است. قهرمان آن مرد و آن زنى است كه زندگى روزمره را تاب مىآورد. قهرمان شما هستيد نه فلان نوىسنده اى كه خود را محور جهان مىپندارد. نه فلان مرد سياسى نيمه اخته اى كه با نفى بزرگى ديگران بر حقارت خود سرپوش مىگذارد. بعد از خود پرسيده ايد آىا چرا حسين رفيق و همسايهء ما نىشتر مىزند به زخم؟

آيا اين بحث كه در خانهء تو درگرفت، بهتر نيست از اين كه بنويسيم صمد بهرنگى در فلان روز درگذشت؟ آيا به هم آشفتن بنيان هاى فكرى، درهم ريختن عادت ها، نشاندهندهء آغاز يك خانه تكانى يا بخوان: بازنگرى در گذشته نيست؟ قاصدك جان! تو بگو. گنگ سخنگو شما بگو آيا بهتر نيست به جاى تجليل، به جاى سخنرانى، به جاى مرثيه خوانى تامل كنيم در يك حركت اجتماعى، در آثار يك نويسنده يا شاعر يا پژوهشگر؟ ساغر جان! تو بگو آيا بهتر نيست به جاى درغلطيدن در معناها و مفاهيم موروثى به خودمان، به پيشينه مان نگاه كنيم و از خود بپرسيم كجا هستيم؟ مقصد كجاست؟

نويسندهء وبلاگ سيب زمينى! من اما به شما حق مىدهم. حق با شماست كه مىگوييد در اين گونه بحث ها نبايد حق را ناحق كرد. نبايد يكسونگر بود. نبايد ارزش ها را نديد. حق با شماست. شرقى عزيز! همسايهء شرقى من! من اما نمى توانم به شما حق بدهم هرچند كه عواطف شما را و عواطف ليلا را درك مى كنم. درك مى كنم كه خاطرهء داستان هاى بهرنگى را ارج مى گذاريد. اما متاسفانه اين كافى نيست براى تبرئهء دروغى كه آل احمد و ساعدى ساختند و ما باور كرديم. ايكاش كافى بود. همنطور كه جانبازى هزاران بسيجى كافى نيست براى حقانيت خمينى. همانطور كه خيزش دوم خرداد كافى نيست براى حقانيت سروش.

من از شما، از يكايك شما دعوت مىكنم كه داستانهاى بهرنگى را از منظر خود نقد كنيد. بنويسيد كه بهرنگى به نظر شما چرا نويسنده اى است بزرگ و توانا. بفرستيد. من هر روز در "با شما نيستم" مى آورم با اين قصد كه در اين صفحه آن سوى ديگر حقيقت اين مرد از ديد شما كه دوستدارانش هستيد معلوم شود.

خوب حالا من مانده ام كه چكار كنم. ليلا جان تو بگو. برگردم در همان خانهء خودم يا بيايم اينجا. كجا همديگر را ببينيم؟ كجا مى شود حرف دل رفقا را شنيد؟ بعد آيا اين رسمش است كه مهمان دعوت مى كنى، نه چاى نه شيرينى، فقط قل قل قليان عواطف؟ دست يكايك دوستان را مى فشارم به احترام حتى آنها كه دشنام دادند. دشنام نشاندهندهء عجز است. براى همين بايد بخشيد.