هر چه امروز مي خواستم بگويم، سهراب زيباتر و فريبنده تر در اين شعرش، جنبش واژه ي زيست ، گفته است.
پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.
من، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خوابد.
زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.
No comments:
Post a Comment