Monday, September 30, 2002

سالگرد مرگ پدرم است انگار. اما يكسال كه نگذشته است. نمي دانم. فقط مي دانم كه سالگرد آمده است بي آنكه زمان آن فرا رسيده باشد و بايد برگزارش كرد. در يك ساختمان نيمه ويرانه هستم با اسكلت بتني سرد و سخت. تيرهاي شكسته ي بتني و بلوك هاي سقفي سيماني همه جا ريخته اند. من در طبقه ي مياني ساختمان بين اين همه ويراني نشسته ام و به درياي كف آلود مي نگرم كه درست تا حياط خانه كه تخته سنگهاي بزرگ جا به جا گوشه و كنار آن افتاده اند، رسيده و پرچين سنگي آنرا با زبان سفيد رنگ خود مي ليسد. به ياد مي آورم كه در همه ي سال هايي كه گذشته است من هرگز نمي دانستم كه دريا تا اين حد به خانه نزديك است. بر مي خيزم. چاره اي نيست. بايد به استقبال رفت. اما به استقبال چه؟

پايين مي روم و بر بالاي يك صخره ي بزرگ مشرف به دريا مي ايستم كه رنگي خاكستري و سرد دارد و با دهان كف آلود سفيدش هجوم مي آورد و با صداي مهيبي خودش را مي كوبد به سنگها. جمعيت سياهپوش از داخل ساختمان بيرون مي زند. اين همه زن و اين همه بچه از كجا آمده اند آخر. نگاهشان مي كنم اما هيچكس را نمي شناسم. جمعيت هلهله مي كند و پيش مي آيد. هلهله اي شادمان. گوش مي سپارم و صداي يك ترانه ي شاد ايراني را تشخيص مي دهم و دختركان كوچك روسري به سر را مي بينم كه در اين حياط ويرانه ي متروك مي رقصند و پيش مي ايند.

به خواهرم كه تنها براي يك آن با مانتويي سياه در كنارم پديدار شده است مي گويم: آخر اين چه موسيقي است در سالگرد مرگ بابا. اين كه رسم بزرگداشت مردگان نيست. او اما با يك جور فراغت بال باور نكردني جواب مي دهد كه: ناراحتي يا شادماني همه ي اين آدمها چه اهميتي دارد. اصل اوست كه شادمان است. اين ترانه براي شادماني اوست. همه چيز چقدرغريب و ناهنجار مي نمايد.

ماهيچه هايم منقبض شده اند از يك حس تلخ. فاصله. غربت. تلخ. به سمت جمعيت مي چرخم كه به پيش مي ايند. چهره هاي ناآشناي شادمان و هلهله گر بزرگتر و بزرگتر مي شوند و فاصله ... فاصله ... به پست سرم نگاه مي كنم و صداي اغواگر و دعوت كننده ي دريا كه ديگر عجيب نا آرام شده است و نعره مي زند. جمعيت نزديك شده است. خيلي نزديك. صداي خشك خرده سنگ ها در زير پاهاي من كه با ترديد و ناخودآگاه عقب مي روم. دريا كه در خروش يك طوفان ناپيدا مواج است و از موجهاي سفيد رنگ پوشيده شده مرا به خود مي خواند ... و طنين يك آواز.