Friday, October 4, 2002

خواب

فضا به رنگ گذشته است. ويژگي منحصر به فرد تعلق و وارستگي توامان در آن موج مي زند. در عمق يك لحظه تا ته ته بودن و نبودن. تا حد مرگ خواستن و تا سر حد بيزاري نخواستن. تو آرامي. آرام. پُر. من اما سرگشته ام. اين چيزي است كه خواسته ام. خواسته ام؟ دستم را بر انحناي تيره رنگ تيره ي پشتت مي كشم كه انگار موج مي زند: دوستت دارم. تكرار مي كني: دوستت دارم. بلند مي شوي و در انتهاي اتاق مستطيل شكل بدون فرش روي موكت دراز مي كشي. نمي دانم چه مي كني. تلويزيون نگاه مي كني يا روزنامه مي خواني. نگاهت مي كنم. سرت را با آن موهاي سياه پرپشت مي گرداني به سمت من: دوستت دارم. اين صداست كه دوست دارم شايد. اين برق هوشمند چشمان. مي خواهم حرف بزنم. هميشه مي خواستم با تو حرف بزنم. چيزي مانع است. چيزي مانع بود.

بايد صورتم را بشويم.بايد با تو حرف يزنم. حرف؟ در دستشويي در قوطي حاوي دستمال هاي آرايشي پاك كننده ي صورت را باز مي كنم. جز كيسه هاي توري كه مخصوص بستن اجيل مشكل گشا هستند براي جلسات ختم انعام، چيزي نمي بينم. كيسه هاي كوچك خالي بيرون مي ريزند و هي بيشتر مي شوند. رنگشان بنفش است. به انجيرهاي درشت مي مانند. بنفش. يك دستمال پيدا مي كنم كه ديگر مرطوب نيست. آنرا بر صورتم مي كشم. زبر است و پوستم را خراش مي دهد. به ياد مي اورم. من هنوز از ايران نرفته ام. اين دستمال هاي سفيد رنگ معطر را ندارم. بعدها آنها را خواهم خريد.

مي خواهم با تو حرف بزنم. اين تنها فرصت است. بر مي گردم به اتاق بزرگ مستطيل شكل. كنارت روي زمين دراز مي كشم. مي داني ... مي شود يك پوست تيره رنگ پوشيده از مو را تا اين حد دوست داشت. يك لبخند را و طنين يك صدا را. نرم. نوازشگر. اما دور. بر روي من خم شده اي. صداي نفس هايت شنيده نمي شود. كجا هستي كه اينقدر دوري و اينقدر نزديك. لبخند محوي بر گوشه ي لب داري. مي خواهم برسم به انتهاي گنگ اين لبخند. تو پيش مي روي. پيش مي روي. دست بر تيره ي تيره رنگ پشتت مي كشم كه موج مي زند: دوستت دارم.

مي گويم: ... زماني خواهد بود كه ديگر يكديگر را دوست نخواهيم داشت. اخم مي كني. ببين. من ان زمان را مي دانم. من در آن زمان هستم. لبخند گنگت اما اشفته ام مي كند. گوش كن. مرا در آغوش مي گيري. فاصله ها انگار بزرگتر مي شوند. فاصله ها. صدايم حتي شنيده هم نمي شود. به من گوش كن. چيزهايي هست كه از هم به يادگار خواهيم برد. مثل انحناي گردن در آنجا كه به شانه مي رسد. چيني كه بر گونه ي راستت افتاده است اكنون كه از حرفهايم دلگيري. گوش كن. بگذار خوب نگاهت كنم. طنين خالي نجوايت نيمه تمام مي ماند.

دري انگار پشت سرم بسته مي شود. گوش مي سپارم. اين بيداري نيست. اين حضور در يك فضاي ديگر است. صدا. صداي آشناي امبولانس كه در خيابان جيغ مي كشد. صداي كودك سياه پوست همسايه كه در كريدور بلند بلند شعر مي خواند. و صداي باد. چشمانم را مي بندم. جز تاريكي نيست. بايد برخيزم. در كدام روياست كه بر مي خيزم. اين امروز است اين يا فردا؟ تصاوير مبهم گذشته و حال و آينده در هم آميخته اند. كدام صدا، كدام آينه مرا مي رساند به امروز. به من. در كدام روياست كه برخاسته ام ...

No comments: