Tuesday, September 3, 2002

خواب

گاهي فكر مي كنم همه اش يك خـواب بيشتر نيست. انگار در خواب خواب مي بينم. از فضاهاي مجازي با ابعاد غير واقعي هراس آورقدم مي گذارم به فضاهاي مجازي ديگري با رنگهاي در هم آميخته و اين طنين آشنا . در خشكي شناورم، مي وزم مانند باد. در اعماق دريا در كنار مرجان ها مي نشينم. در بقاياي يك ماهي مرده. در تموج سبز جلبكهايي كه بر آن صخره ي بزرگ روييده اند. عين يك دهليز طولاني ست با رديف درهايي كه جا به جا باز و بسته مي شوند و من را عبور مي دهند از زمان و مكان. بر مي گردم تا باز از همان در بگذرم و آنرا نمي بينم. از ديگري رد مي شوم. اتنهاي اين دهليز كجاست. ابتدايش كجاست. از دري ديگر مي گذرم. دريا و خشكي، شب و روز، آرامش و سرگشتــگـي، همه و همه در وراي اين درها به هم پيوسته اند.

دنبال چه مي گردم آخر؟ نه ابتدا و نه انتها. مي خواهم به سطح برسم. به بيداري. تلاشم اما نتيجه نمي دهد. هرچه بيشتر تقلا مي كنم بيشتر فرو مي روم در اين پيچ در پيچ. در اين فضاهاي گنگ و بي شكل. در طنين آشناي اين همه صدا. در گذر سايه وار همه ي اين چهره هاي آشناي مدفون در اعماق خاطره ها. در پيچ و خم كوچه هايي كه ازشان گذشته ام بي آنكه نامشان را بدانم. و تو. با اين چهره ي خالي. خالي.

گاهي انگار همه اش يك خواب بد بيشتر نيست. دستم را دراز مي كنم تا لايه هاي ضخيم ابهام و سرگشتگي را كنار بزنم. بايد نشانه اي بيابم. نشانه اي كه مي رساندم به بيداري. بيدار خواهم شد آخر؟ نمي دانم. دستم را به سويت دراز مي كنم. صدايت مي كنم. نمي شنوي؟

No comments: