Thursday, September 12, 2002

.......

اين آرامش لعنتي نمي آيد. لحظه ي كامل كجاست پس؟ نمي خواهم فكر كنم. مي خواهم تن بدهم به لحظه. همين. لحظه بايد كامل باشد شايد اگر من چشمانم را ببندم و فكر نكنم. تن بسپارم. بچه ها مي گويند: اينقدر تند نخور اين را، مست مي شوي ها. مي گويم كه يك نوشيدني ديگر برايم بياورند و سرم را براي كريگ كه با خنده به من نگاه مي كند بالا مي اندازم. نوشيدني دوم دارد تمام مي شود،من به زحمت مي توانم بنشينم، چرا پس اين كله همچنان كار مي كند. بچه ها شروع مي كنند به سوالات خصوصي. سر همان سوال اول جوابم نصفه مي ماند و كريس مي خندد: تو هنوز خجالتي هستي كه. بگذار سومي را برايت سفارش دهيم!! هنوز هشيارم. لعنتي.

بحث مي كنيم راجع به 11 سپتامبر و عراق و بوش و نفرت من از اسرائيل. دختركي كه براي سرو كردن ميز آمده است مي گويد كه يهودي است. مي گويد كه يهودي خوبي نيست چون روزه را نمي گيرد و بيكن مي خورد. بچه ها از تتو (خالكوبي)هايش مي پرسند. روي لاله ي گوشش و ميان انحناي زيباي پشت گردنش را نشان مي دهد. و در جواب بچه ها كه مي پرسند چند تا تتو دارد مي خندد: خيلي بيشتر از انكه فكر كنيد، ولي نمي توانم همه را بهتان نشان دهم. نگاهش مي كنم. 22 ساله به نظر مي رسد. تي –شرت و شلوار جين پيش سينه داري پوشيده است اما قسمت بالايي را رها كرده روي شلوار و تي شرتش جمع شده است بالاي آن. يك دستمال تيره ي گلدار هم به سرش بسته است. پشتش را گردانده و بلوزش را براي بچه ها بالا زده و خالكوبي بزرگي را روي قسمت مياني پشتش نشان مي دهد و در جواب به سوالي توضيح مي دهد كه: نه. من اصلاً يهودي خوبي نيستم.

راحت به نظر مي آيد و آزاد. به سنت شكني جوانش حسرت مي خورم. خوشم مي آيد ازش. جذاب است. لبخندي مي زنم ... كه تو از يك ناكجايي مي آيي. مسخره است شايد كه هنوز نمي توانم به يك دختر بنگرم بدون نگاه تو. مي گويي كه دخترك موهاي كوتاهي دارد. كه زيادي با اين پسرها راحت است. چيني بر بيني خاطره ات مي اندازي: اين موقع شب در يك چنين رستوراني در مركز شب كار مي كند. شلوار جينش و بي نظمي آگاهانه و جذاب لباس پوشيدنش برايت چيزي جز يك تظاهر زننده نيست. حاضر جواب است. نه. خوشت نمي آيد ازش. تمام. بر مي گردم به عقب و به تو نگاه مي كنم. چقدر دلم مي خواهد تا بهت بگويم كه معيارهايي كه با آنها به يك زن مينگري و وزنش مي كني تا چه حد بي پايه و سطحي اند. تا چه حد شبيه پدرت و پدر بزرگت فكر مي كني. شبيه پسر عمو هاي متعصب و ساده دل من كه من حتي ده دقيقه در عمرم باهاشان حرف نزده ام. شبيه پسرهايي كه در بچگي باهاشان كتك كاري مي كردم در محله ي كودكي ام. مي خواهم به تو بگويم كه زن فقط مادر و همسر و خواهر نيست. نگاه تو ساده كردن يك ماهيت پيچيده است به چند جزء از پيش تعيين شده ي معلوم. زن يك آدم است عين تو. تو كه دستت را به من دادي بر خلاف همه ي چهارچوب هايي كه عادت كرده بودي باورشان كني. كه به خودت اين حق را دادي كه تجربه كني بودن بدون واسطه را. ... چقدر چيزها هست كه مي توانم به تو بگويم. نگفتم. فاصله ايست غريب بين من با تو. فاصله اي كه مي دانستم شكستني نيست. ساكت مي مانم. دستم را دراز مي كنم تا بر گوشه ي خاطره ي چشمت، برنوك آن مژه ي بلند بكشم. يادت هست؟

لحظه ي كامل اصلاً وجود دارد كريگ؟ مي خندد: چه مي گويي؟ مستي! ... مست نيستم. خسته ام. همين.

No comments: