Saturday, September 14, 2002

........

از اندوه خسته ام. از اشك. مي داني... دلم مي خواهد وقتي مي روم پياده روي و در گوشه اي از آسمان يك ابر خوشگل سفيد مي بينم كه هي با بازيگوشي برايم شكلك در مي آورد به جاي اينكه از حس زيباييش دردم بيايد و اشك در چشمانم جمع شود بخندم. ساده. از ته دل بخندم. يكي از دوستانم به من گفت كه هرگز نمي خندم و در جواب قيافه ي متعجب من كه داشتم يادآوري مي كردم كه چقدر شرارت و شيطنت مي كنم تاكيد كرد كه من شايد آدم شوخي باشم و شرور ... اما از ته دل نمي خندم.

چي مي گفتند در كتابها؟ ... قاه قاه خنديد. سعي مي كنم .... قاه قاه كه نمي شود خنديد. آهان ...  گاهي مي نويسند: هاهاهاها. تمرين مي كنم: هاهاهاها ... ولي حرف ”ا“ بعد از ”ه“ خيلي اوج نمي گيرد. بك چيري است شبيه : ههههههههــــ كه هميشه در انتهايش به لرزه مي افتد و به اشك مي نشيند. حتي همين الان. من با صداي گريه مي خندم؟  كتابها مي گويند: "هق هق به گريه افتاد." اما فقط نيمه شبها ممكن است بشود در گريه ي من حرف ”ق“ را تشخيص داد. در ماشين، يا در محل كار يا وقتي يك فيلم تماشا مي كنم، معمولاً مان ههههههههــ است كه مي شنوي.

در خانه همينطور كه كف ها را مي شورم تمرين مي كنم: هااا هاااا هاااا هااااا... ولي اااا ها شروع مي كنند به لرزيدن و طنينشان ناميزان مي شود و من بايد با ساعد اشكهايم را پاك كنم. نمي شود. كاررا رها مي كنم و مي نشينم پشت ميز و سرم را مي گذارم روي بازوهايم. سرم را بر مي دارم. نگاهت مي كنم. سه شب ديگر بيشتر نمانده است. نگاهت مي كنم. خشمگيني. اين اواخر هميشه خشمگيني. از رنجی كه نمي توانم پنهانش كنم دلخوري. مگر نمي بينمي كه همه ي سعيم را مي كنم؟ غذا ی نيم خورده ی سرد جلويمان مانده است و تو مدتهاست كه همينطور داري حرف مي زني. نمي شنوم كه چه مي گويي. به خودم فشار مي آورم. مي گويي: " من مي روم. خسته ام ليلا. تو تلخي. اولش مثل گل سرخ شازده كوچولو بودي. ولي بعدش فقط خار. فقط خار. با تو هميشه فقط مي شود گريه كرد."... ديگر نمي شنوم. انگار يكجايي در سرم باد مي آيد. لبانت همينطور يكضرب تكان مي خورند. كلمات را نمي شنوم اما زير فشارشان خم مي شوم. مي شكنم انگار. وا داده ام. بلند مي شوم. مقنعه را روي سرم مرتب مي كنم. بي حرف. كيفم را بر مي دارم و مي روم به سمت ماشين. سوار مي شوم.

سرم را مي گذارم روي فرمان. از آنطرف به شيشه مي زني. دستم را به نشانه ي خداحافظي تكان مي دهم. محكمتر مي كوبي. قفل در را باز مي كنم. مي نشيني. با آن نگاه سهل انگار كه نمي دانم چرا هراسان است. می گویی:" اينطوري نرو... ليلا، نمي فهمي كه داري مي روي و اين منم كه بايد بمانم." چاره جويي مي كني. حرفت نه بوي صداقت كه بوي مصلحت مي دهد. چقدر از آدمهاي مصلحت طلب بيزارم... چرا از تو بيزار نيستم؟ دهانم تلخ است. جانم تلخ است. تو اما هراساني. حتي نمي تواني پاي تلخي حرفي كه زده اي و می دانی كه من شنيده ام بايستي. ترس از تلخي اينقدر مي ترساندت. عين يك پسر بچه ي كوچولو هراساني. اين همه ي مردي بود كه دوست داشته ام. مي خواهم بگويم كه تلخ باش ...  تا ته. نترس. نمی شود. دستم را روي دست تيره رنگت با آن ناخنهاي درشت مي گذارم و دلجويی می کنم: "عزيز! من كه هميشه گفته بودم آزادي كه بروي. كه مجبور نيستي اين بار را با من ببري. ديگر برويم. اين شب آخر را نبايد از هم بد جدا شويم. برو. ديرت مي شود. برو. ببخش "... در ماشين را كه مي بندي نمي دانم چرا ياد سرودي مي افتم شبيه آنچه در چهارشنبه سوري ها مي خوانديم: "تلخي تو از من ..."

نه! سالهاست كه درست نخنديده ام. آخرين خاطره ام از خنديدن ... از طنين بلند ااااا، يك جايي در ديماه يك سال دور سرگردان مانده است. در سرماي اواخر دي. اما مي خواهم تمرين كنم. نظرت چيست؟ هااااهاااهااااهااااهااااااا؟ چي؟ بد نشد. بهتر هم مي شود. از سر ميز بلند مي شوم. سالهاست كه از سر ميز برخاسته ام. حالا فقط بايد بگويم: "برويم."

No comments: