Wednesday, September 18, 2002

........

به زحمت از تختخواب تا حمام را با چشمان بسته مي روم. انگار مژه هايم در هم قفل شده اند و هر چه به ماهيچه هاي پلكهايم فشار مي آورم نمي توانم آنها را از هم باز كند. خوابها نمي خواهند كه بروند. من از پسشان بر نمي ايم. دوش را كه باز مي كنم هنوز خوابم. شدت اب را زياد مي كنم تا بيدارم كند. پاشو. خواب ديدن بسه.

من هنوز از اين كه در اين وان سفيد بيضوي دوش مي گيرم، با اين پرده هاي دوگانه ي آبي - سفيد احساس بدي دارم. مي داني ... خانه ي ما در تهران، يك خانه ي خيلي قديمي ست كه الان ديگر همه جايش تعمير لازم دارد. حريف مادرم هم نشدم كه بسازمش قبل از اينكه بيايم اينجا. ولي يك چيز خوبش بزرگي فضاهايش است. حمامش بزرگ است با پنجره هاي بلند. احتمالاً چون سالها قبل آن را در يكي از اتاقهاي خانه ساخته اند. من موقع حمام كردن هميشه لاي پنجره ها را يك ريزه باز مي گذاشتم. زمستان زير دوش كه بودم گاهي برف از لاي پنجره مي ريخت كف طاقچه ي جلوي آن. و تابستان صداي شلوغ بازي بچه هاي محل قطع نمي شد.

توي حمام مي شد راه رفت، مي شد نشست زير دوش باز، تكيه داد به ديوار و فكر كرد. من احساس خوبي داشتم راجع به حمام كردن. هميشه فكر مي كردم شايد ايندفعه اب عاشقي را از وجودم بشورد و ببرد و هيچوقت نمي شست و نمي برد. قديمها آينه ها دروغ نمي گفتند. حمامم كه تمام مي شد، حوله را كه دورم مي پبچيدم پنجره هاي حمام را تماماً باز مي كردم و با تمام حجم سينه نفس مي كشيدم و نگاه مي كردم به باغچه ي خانه ي پشتي و توجهي نمي كردم به صداي مامان كه مي گفت: مامان پنجره را باز نكني ها سرما مي خوري . برادرم هم صدايش مي آمد كه مي گفت: از خانه ي پشتي پيداست. بگين يكوقت پنجره را باز نكنه. مي خنديدم: حوله ام تنم است ... و هواي تازه. تازه. صداها آشنا.

اينجا بايد در اين حمام كوچك بسته ي نيم تاريك از وان بيايم بيرون. و هيچوقت به سرم هم نمي زند كه بروم به سمت پنجره ي اتاق خواب يا نشيمن كه باز مي شوند به سمت يك ساختمان 20 طبقه ي بي قواره. با آن رديف بالكن هاي پر از آت و آشغال هاي نامانوس. ديگر مامان نيست كه وقتي كه رد دمپايي هاي خيسم روي زمين مي ماند بگويد: اِاِاِ .... مادر ... تو كه همه جا رو خيس كردي. با همان حوله مي روم مي نشينم روي مبل جلوي تلويزيون. دنبال يك انگيزه ي ساده مي گردم كه بلند شوم. هميشه. چشمانم را مي بندم و مي انديشم به صداها: خاله ي بدجنس! اين جمعه ما را مي بري پارك ارم؟ و طنين بلند صداي خودم ديگر متعجبم نمي كند: نه خاله .اين هفته مي خواهم بروم كوه. نمي دانم چقدر بايد پرداخت تا صدايي تخس و شرور را شنيد كه در جايي ديگر از اين دنيا در جواب مي گويد: حالا كه حوله ات را كشيدم مي فهمي كه بايد ببري ... اِاِاِ ولم كن بچه.

No comments: