راز گل سرخ
گاهي اوقات دلتنگ مي شوم. گاهي اوقات خسته. اين جور مواقع است كه دراز مي كشم و بي هدف فكر مي كنم به زندگي. به نقطه ي پايان. به نقظه ي آغاز. مي داني ... اينجاها گاهي كه دارم مي افتم، گاهي كه خيلي احساس تنهايي و وانهادگي مي كنم، دوستان قديمي ام، خرمگس و ماهي سياه كوچولو و آنت ريوير و آنتونيو گرامشي و آئورايانو بوئنديا و ... مي ايند و با من حرف مي زنند و تنهايي كمرنگ مي شود. يكي كه خيلي دوستش دارم مسافر كوچولوست كه گمانم همه ي ما قصه اشرا شنيده ايم و يا خوانده ايم. من در ايران يك زماني نوار اين قصه را در ماشينم داشتم و هميشه به آن گوش مي كردم ولي اينجا هيچوقت نمي شود بيش از 10 دقيقه به ان گوش كرد. 10 دقيقه هم زياد است! يكي از بخش هايش كه دوست دارم مواجهه ي مسافر كوچولوي عاشق است با گلهاي گلخانه.
-سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
مسافر کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: -شماها کی هستيد؟
گفتند: -ما گل سرخيم.
آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنج هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را می ديد بدجور از رو می رفت. پشت سر هم بنا می کرد سرفه کردن و، برای اينکه از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن می زد و من هم مجبور می شدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال می کردم در صورتی که آنچه دارم فقط يک گل معمولی است.»
اين نصوير يكي از ان لحظاتي ست كه علي رغم همه ي سرسختي ام چند باري برايم پيش آمده است. چشمم را باز مي كنم و از خودم مي پرسم كه همه ي اين راه را براي چي آمده ام ... و عشقي كه پيوسته ام نگه مي دارد به ريشه هايم چيزي جز يك اداي سانتيمانتاليستي احمقانه جلوه نمي كنه. تاريكترين لحظات عمر من. قطعاً. البته الان ديگر مي دانم كه همه ي سختي راه معناي خودش را پيدا مي كند، اگر كه دل بسپرم. دوستم مسافر كوچولو هم بعد از اين سرخوردگي تلخ، با روباه دوست مي شود و دوستي روباه دوباره خستگي تنهايي و بي هدفي اين را سخت و پايان ناپذير را برايش معنا مي كند. اينجا را خيلي دوست دارم كه مسافر كوچولو بر مي گردد به گلستان . و با گلها حرف مي زند:
مسافر کوچولو گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است. شماها خوشگليد اما خالی هستيد. برايتان نمی شود مُرد. گفتگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر می بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تايی که می بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه گزاريها يا خودنمايی ها و حتي گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشسته ام، چون اون گلِ من است.
به حرفهاش گوش ميدهم. سرم را مي گردانم وبه گلدان خالي گوشه ي اتاقم نگاه مي كنم. همين.
No comments:
Post a Comment