Friday, September 20, 2002

قهرمان خوب قهرمان مرده است!!

نوشته ي ديروز را كه راجع به دوستانم نوشتم به اسم ماهي سياه كوچولو كه رسيدم ياد اين بحث اخيرمان افتادم راجع به صمد بهرنگي و داستانهاي سمبليكش. در دفاعيات دوستان خواندم كه صمد را تقديس مي كردند كه به مبارزه ي چريكي اعتقاد داشت و نقطه ي پاياني بود بر چپ هاي راست (اين اصلاح من در آوردي واضح است كه به چه كساني اطلاق مي شود) و از اين حرفها. به اين فكر مي كردم كه اين بر و بچه ها شايد چون توانسته اند در طول 25 سال گذشته تغيير نكنند (كه عجب استعداد جزمي قابل توجهي مي خواهد!!) صمد را هم همان جا كه رفته است به يك سنگ قبر دوخته اند و مجالي نمي دهند به آن بيچاره كه نو شود و نو فكر كند.

بر اين اساس براي من كه ديگر به مبارزات پارتيزاني – چريكي اصلاً اعتقادي ندارم جزني و حنيف نژاد بايد آدمهايي باشند كه نمي شود حتي بهشان نگاه كرد(!!) در حاليكه من بهشان احترام مي گذارم چون بر مبناي ضرورتهاي زمان خودشان دست به عمل زدند و كارشان سخت ستودني بود. فقط نمي دوزمشان به همان سنگ قبر كهنه ي رنگ و رو رفته تا جزميت خودم را توجيه كنم . آنطور كه بعضي گروه هاي سياسي مي چسبانندشان كه من هم مي دانم و شما هم ميدانيد!!




كه مي داند اگر جزني زنده بود و جهان تك قطبي امروز را مي ديد، آرايش جديد كاپيتاليزم در مقابل كشورهاي سوسياليستي مثل چين و كوبا را برآورد مي كرد؛ كه تقدم توسعه ي اقتصادي بر توسعه ي سياسي عملكرد حكومتهايشان را در بعضي نقاط مشابه رژيم فعلي ايران كرده است؛ عملكرد سوسيال دمكرات هاي اروپا را مي ديد، اصلاً يك تعريف جديد در كتاب مبارزاتي اش مي نوشت. تعريفي كه ما از آن عاجزيم چون چشم دوخته ايم به سطوري كه قهرمانانمان سالهاي سال قبل نوشته اند. اينجا جايي ست كه قهرمان پروري چاهي مي شود كه ما درش مي افتيم. آنجا كه ما قهرمان را دوست داريم و نه روش قهرمانانه را. وبحث ضرورت دگرگوني انديشه كه پيش مي ايد براي دفاع از خودمان، مي شويم تجلي شعار: قهرمان خوب، قهرمان مرده است!! چون قهرمان را دوست داريم تا زماني كه با ما همصداست (گواهش هم همين فحشها و نسبتهاي ناروايي ست كه برخي از دوستان به شهداي گروه هاي مخالفشان مي دهند چون قهرماني را فقط در چهارچوب اعتقاد خودشان تعريف مي كنند و نه به واسطه ي عمل قهرماني ).

با يك دوست وبلاگي تلفني حرف مي زديم راجع به اين مسئله و صحبتمان كشيد به بحثي كه چند وقت پيشها در وبلاگ شبح در گرفته بود ( كه من بيچاره درش محكوم شدم به بوي گند نيهيليسم سياسي و تقديس ”قاتلين“ و توجيه ”خائنين“ و چه و چه). به وي مي گويم: خوب اين بچه ها كه اينقدر داغ و اتشين به زمين و زمانِ اصلاحات و سوسياليستها و چپ هاي راست مي تازند و از جنبشهاي چريكي قرن بيستم سرمشق مي اورند و به صراط هيچ تئوري جديدي مستقيم نيستند، لابد همه شان در خانه ي تيمي زندگي مي كنند و هر روز در راه نجات خلق گلوله مي خورند و ... آخ كه يكخورده خنديديم در اين روزگار بي لبخند!

بگذريم ... در نوشته ي ديروز نگفتم كه وقتي رفيقم، ماهي سياه كوچولو مي آيد پيشم، نمي گويد:آي ليلا! پاشو چاقو را بردار دل و جگر اولين مرغ ماهيخواري را كه ديدي بريز بيرون. . بلا گرفته بيشتر راجع به ضرورت هاي سياسي – اقتصادي زمانه حرف مي زند و اينكه در دوران اون، يعني نيمه ي دوم قرن بيستم، مبارزه خيلي ساده تر به نظر مي آمد. مي گويد آن زمانها كار ساده بوده چون شكم يك مرغ ماهيخوار رو پاره مي كردي و بنگ! شهيد و قهرمان مي شدي و تمام!!

به من مي خندد كه سرگردان مي مانم كه اين شرايط جديد را چطوري حلاجي كنم و برسم به گرد سيستم اقتصادي نوين كه با سرعت كامپيوتر خودش را هي از نو بازسازي مي كند. دستش را هم مي اندازد دور گردن آئورليانو بوئنديا كه كلي از عمرش رو در ارتشهاي آزاديبخش جنگيده و آخرش هم از ستم ژنرال هاي آدمكش و عاشقيت پيرش در اومده، هي به ريش من مي خندند. آخ كه خيلي سختم شده اينروزها. حالا جانم ... شما مي دانيد من بايد به اين وروجك چاقو كش كه بچه بودم شكم سفره مي كرد اما الان تئوريسين شده چه جوابي بدهم؟

...............................................................................................................
** داستان ماهی سياه کوچولو با کوشش یاشار از وبلاگ جاناتان و عليرضا از وبلاگ طراوت تايپ شده و در شبکه قرار گرفته است.