..........
پاييز آمده است. باد ملايمي مي وزد و با سرپنجه هايش به نرمي بر تن بيقرار برگهاي درختان دست مي كشد. برگهايي كه به خوشامد گوييش خود را با زيباترين رنگهاي سرخ و زرد و نارنجي بزك كرده اند. زمزمه اش در ميان برگها مي پيچد واز خود بيخودشان مي كند و وسوسه ي رها كردن درخت ... شوق رفتن با باد ... با باد بي سامان سراپايشان را به لرزه مي اندازد . نگاهشان مي كنم و تيره ي پشتم مي لرزد.
پاييز آمده است و خورشيد از ميان ابرهاي شفاف سفيد كه تا خود افق پراكنده شده اند و در آن دورها در تاب محوي بين آبي و خاكستري و سفيد معلق مانده اند شعاعهاي خود را تا سطح زمين گسترده است. بر فراز درياچه ي دور كه به رنگ آبي تيره مي درخشد چند مرغ دريايي سفيد عين بادبادك هاي سبك كاغذي با ان انحناي حصيري تيره ي پشتشان، بالهاي خود را باز كرده اند و شناورند در باد و انعكاس تابش خورشيد از دور بالهايشان را به رنگ آبي دريا در مي آورد ...
سر انجام پاييز آغاز شده است ...به ميان درختان مي روم ودر زير اسمان باز دستهايم را تا آخرِ آخر باز مي كنم ... تا خود انتها ... و تن مي سپرم به آغوش نرم باد و بوسه ي خورشيد ... پرم از حس رهايي ... رهايي. هيچ رها بوده اي؟
No comments:
Post a Comment