Thursday, October 10, 2002

سفر

من فردا با تعدادي از دوستانم عازم يك پارك جنگلي خيلي زيبا در شمال تورنتو هستيم. مي رويم كه پاييز را در جنگل تماشا كنيم. دو سه تا پياده روي طولاني در جنگل خواهيم كرد و ... همين. مي داني ... احساسم به تورنتو دارد مي شود مثل تهران. ترك كردنش دارد سخت مي شود. قديما با همه ي دلتنگي ها و ناآرامي هايم كه مي كشاندنم به كوه و بيابان نمي توانستم سه چهار روز بيشتر دوري تهران را تاب بياورم ... خدا مي داند كه اين چهار سال را چطور تاب آورده ام!!

نگراني هايي دارم. مثلاً اينكه كي براي آهو خبر خواهد نوشت يا اينكه بالاخره كي مي رسم به تل اي-ميل هايم جواب بدهم... اما دوري از همه چيز يكطرف است و دوري از اين كوچولوي بازيگوش يكطرف ...



مي داني ... من تمام روز يا با WORD كار مي كنم و يا با EXCEL و اين شيطونك دائم جلويم ورجه ورجه و شيرين كاري مي كند ... چشمانش را خمار مي كند ... دستانش را مي گذارد زير سرش و يك جور بي قيدي مي خوابد ... ماوس كه از رويش رد مي شود برايم ابرو بالا مي اندازد... هيچ وقت هم بيشتر از اين خوشحال نمي شود كه ANIMATE را انتخاب مي كنم ... شروع مي كند به شيرين كاري ... دلم برايش از حالا تنگ مي شود. كار خودش را كرده است گمانم. دلم را برده كه برده. هر چه هم كه مي گذرد من ياد نمي گيرم كه به نديدن كساني كه دوستشان دارم عادت كنم. تو چي ... عادت مي كني؟

No comments: