Wednesday, October 16, 2002

.........

دوست دارم كاري بكنم. نه اينكه كاري بكنم. دوست دارم فكر كنم كه كاري مي كنم. مي ترسم. دوباره بازگشته است. حسش مي كنم. همين نزديكي است. در من ... مي داني ... از وقتي يادم هست اين من نيستم كه زندگي مي كنم، اين زندگي ست كه بدون توجه به من راه خودش را رفته است و من را با خودش كشيده است به هر جا كه خواسته. هميشه انگار خواسته ام يكجايي بنشينم كنار راه و بگويم كه نمي توانم ... ديگر نمي توانم ... اما اين صف طولاني كه در آن گام مي زنم هرگز منتظر من نشده است ... دستي از پشت انكار هلم داده است ... سرد ... خشن ...: راه برو ... من هرگز نتوانستم راهي پيدا كنم كه از اين چرخه ي تكرار بيرون بيايم و صداي يكنواخت قدمها تكرار شده و تكرار شده است.

چند باري رشته ها را بريده ام. كه فكر مي كردم پيوندم مي دهند به اين جنبش بي معني . چند گاهي خواسته ام كه وانمود كنم كه من هم تعلق دارم. به جريان اين سيلاب. فكر كردم كه دلبسته ام به چهرهاي ميان اين همه چهره ي بي نشان... مي داني ... همه چيز به خواب مي ماند. به يك خواب ناخوش. كه تلخيش در جانت مي ماند. كه تلخيش در جانم مانده است.

قطعاَ حالم خوب نيست. دوست دارم كاري بكنم. تصميم گرفته ام كه در كلاس هاي واليبال ثبت نام كنم. تصميم دارم يكدوره كلاس تعليم آواز بروم. تصميم دارم يگ گروه سياسي پيدا كنم و در جلساتشان شركت كنم تا شايد در ميان آن قيافه هاي مصمم كه معادلات زندگي را با چند فرمول بي نظير به خوبي ساده مي كنند و آماده اند تا با صداي بلند راجع به نجات بشريت سخنسرايي كنند، منهم احساس كنم كه شايد وجودم چندان هم بي معني نيست. عين وجود يك حلزون نرم تن نارنجي رنگ كه زير بار كشيدن پيله ي تنهاييش وامانده است و معلوم نيست چرا سرعتش اينقدر بامحيط اطرافش ناهماهنگ است. همان كه زير قدمهاي آن رهگذر له مي شود و به ما محملي مي دهد كه زندگي را با كلمات فيلسوفانه خنده آورمان تعريف كنيم ... مي داني ... دوست دارم كاري بكنم. تصميم گرفته ام بروم در يك كلاس حركات ريتميك ثبت نام كنم تا بلكه نرمش و انعطاف سالهاي گذشته را باز يابم. تصميم گرفته ام زبان فرانسه بخوانم. بايد كاري بكنم.

به نام ها و ادرس ها و ساعتها مي نگرم. چرا كلمات معنايي نمي يابند. نمي دانم. از ذهنم مي گذرد كه شايد تو معنايشان را بداني ... من نمي دانم. حالم خيلي خوب نيست. گذاشته ام كه وقت بگذرد. هميشه انگار دير است. هميشه انگار زود است ... پتوي سبكي مي آورم و تكيه مي دهم به پشتي مبل راحتي و سر پنجه ي سرد پاهايم را با آن مي پوشانم. بيا ... بيا در پيله هامان بخزيم. همين.

No comments: