Thursday, October 17, 2002

واليبال

از در سالن كه داخل مي شوم مارتين را مي بينم كه مشغول گرم كردن است بي سلام از كنارش مي گذرم تا برسم به گروه خودمان كه در انتهاي سالن جمع شده اند و به صحبت مشغولند. دارم مثل اين كانادايي ها مي شوم كه در بهترين حالتش از كنار آدم كه رد مي شوند مي گويند : Hi! ... مارتين اما كانادايي نيست و چك است و شايد به همين دليل است كه يكدفعه فرياد مي زند: ليــــــــلاااااا!! و به سمت من مي ايد و گرم روبوسي مي كند و از حال و احوالم مي پرسد و مادرش را كه براي بازديد به كانادا آمده است نشانم مي دهد.

به ته سالن به بچه ها كه مي رسم ديگر تبديل شده ام به همان آدم شرور هميشگي. چون تا باري ما مدتي وقت باقي است شروع مي كنيم به شلوغ بازي و ”بياتريس “ كه ما ” بي “ صدايش مي كنيم به گروه بچه هاي چك كه آمده اند و به جملات شرارت آميز ما مي خندند مي گويد: اين تازه قبل از يك نوشيدني ست ... ببينيد بعدش چه خبر است.

بازي خوبي است. تيم چك از ما قوي تر است ولي تمابل به بردن در همه و بخصوص در كريس از هميشه بيشتر نمود دارد. اين همان روحيه ي رقابت جويي مردانه است كه باختن به دوستانشان را برايشان سخت مي كند. ميان بازي هر زمان كه من و مارتين همزمان جلو مي اييم و در دو طرف تور مي ايستيم، از ادا و اطوارهايمان همه مي خندند. او پايش را مي گذارد روي پاي من تا من نتوانم سريع حركت كنم ومن بلوزش را مي كشم كه نزديك است پاره شود. يكبار هم من كه پاسورم توپ را برايش بلند آنطرف پاس مي كنم كه اسپك بي نظيري مي زند و ما از زير تور دستهايمان را بر هم مي كوبيم و فرياد شادي مي كشيم كه ... صداي همه در مي آيد: هي شما دو تا!! مثلاً مسابقه است اينجا...

همه در حال خداحافظي اند كه كريگ اخم آلود از شوخي هاي من و مارتين كه به تصوير مرد كانادايي مي خنديم كه هميشه روبروي تلويزيون لميده است و آبجو مي نوشد، يكدفعه جلو مي آيد و با يك دست يقه ي كت چرمي مرا مانند فيلم هاي سينمايي مي گيرد و مرا مي كشد به طرف خودش كه مثلاً روي لب ببوسد ... يقه ام را از دستش بيرون مي كشم و به شوخي هلش مي دهم: هي! مگه فيلم كابويي بازي مي كني؟ مي گويد كه در فيلم زنها از چنين كاري خيلي خوششان مي آيد و راحت بوسه مي دهند!! مي خندم بهش: فيلم هاي كابويي امريكايي با آن نقشي كه براي زنها قائل مي شوند از اين بهتر هم نمي شوند. يك كم كيشلوفسكي نگاه كن بلكه متمدن شوي!!!

چك ها مي روند و ما براي يك نوشيدني مي رويم به مكان هميشگي. كريگ از من مي پرسد كه كي بالاخره من از اين پيله ام بيرون مي آيم. مي گويد: ببين مثلاً اين همه نقطه ي مشترك بين من و توست . اما تو همه اش به آدم هاي ايراني توجه داري. شيشه ي كچاب را بر مي دارم و در جلوي چشمان متعجب بچه ها كمي كچاب مي مالم به لبهايم. مي دانم كه كريگ از كچاب بيزار است. بهش مي گويم: خوب ... مي تواني الان مرا ببوسي ... شكلكي در مي اورد از دل بهمخوردگي: ... اَه اَه ... كچاب را ازلبت پاك كن. من هيچوت كسي را كه كچاب خورده است نمي بوسم... همانطور كه لبهايم را با دستمال سفره پاك مي كنم مي گويم: مشكل همينجاست. شماها عاشقي بلد نيستيد. يك قاشق كچاب باعث مي شود جا بزني!! همين است كه من آخرش برميگردم ايران تا مردَم را پيدا كنم ديگر!! ... مي خنديم.

No comments: