Friday, October 25, 2002

غربت

ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب .
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن .
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.
***
غوك ها مي خوانند .
مرغ حق هم گاهي .
كوه نزديك من است : پشت افراها، سنجدها .
و بيابان پيداست .
سنگ ها پيدا نيست ، گلچه ها پيدا نيست .
سايه هايي از دور، مثل تنهايي آب، مثل آواز خدا پيداست .

نيمه شب بايد باشد .
دب اكبر آن است : دو وجب بالا تر از بام .
آسمان آبي نيست ، روز آبي بود .
ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم .
ياد من باشد فردان لب سلخ. طرحي ازبزها بردارم
طرحي از جاروها ، سايه هاشان درآب ،
ياد من باشد، هرچه پروانه كه مي افتد در آب،
زود از آب درآرم .
ياد من باشد كاري نكنم . كه به قانون زمين برخورد .
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم
ياد من باشد تنها هستم .

ماه بالاي سَر تنهايي است