Sunday, October 27, 2002

.........

از مهاجرت حرف می زنيم. از ماندن. از بازگشت می گوييم ... شکست ... مبارزه ... تسليم ... پناهندگی... آسودگی ... تنهايي ... رنج ... آزادی ...شادی ... بازگشت ... رفتن ... ماندن... حق من ... حق تو ... من ... تو... اين همه دهان همه با هم انگار می گويند و می گويند. می گردم . در ميان اين همه حرف. در ميان اين همه کلام. آنکه رفته است از ماندن می گويد و آنکه مانده است از رفتن. آنکه شاد است از بيهودگی اندوه می گويد، انکه درمانده است از ابتذال اسودگي. آنکه اينجاست از آنجا می گويد، آنکه آنجاست از اينجا. "من " از "تو " می گويد و "تو " از " او" .

خسته ام. نمی بينی ... حرف ها بيان دلتنگی نيستند. حرفها جواب تنهايی نيستند. تنهايی که من اينجا در پيله اش افتاده ام و تو انجا. حرفها مرا به تو نمی رسانند. حرفها حتی تو را به تو نمی رسانند. حرف ها دليل من نيستند. حتی دليل تو هم نيستند. انگار تنها دليل وجود خودشان هستند. عين بيهودگی.

اين حرف بود که مرا با تو آموخته کرد. من را که من هستم. تو را که تو بودی. و " ما " را که حادثه ای بود دل انگيز. اما اين همان حرف نبود که فاصله ها را تعريف کرد؟ و ” من“ از ” تو “ گفتم و ” تو “ از ” من “. و بيگانگی. از کلام خسته ام. از فاصله ها. از اين فاصله. بيا تن بسپاريم به اين لحظه ی ناب. خرابش نکنيم با تعاريف مهمل خوبی و بدی. حقانيت من. حقانيت تو. دليل من. دليل تو. بيا. لحظه ای اينجا بنشينيم. به آن گوش کنيم. می وزد ... می نوازد ... می رود ... می گذرد... باز می آيد. همه ی کلام مگر همين نيست؟ حرف نزن. گوش کن. همينجاست. اگر به آن باور کنيم.

No comments: