Monday, December 30, 2002

خواب

مرده ام. مدت هاست كه مرده ام. اينجا چه مي كنم؟ شبيه يكي از ارامگاه هاي بهشت زهراست. يك راهرو مسقف طوبل تا ان جا كه چشم سياهي مي رود. انتهايش چيست ... نمي دانم. دور و برم را نگاه مي كنم. آه اينها را مي شناسم. اقوام هستند و تعدادي از دوستانم و مامان. مادرم آرام است ... روسري بر سر ندارد. با قدم هاي بلند و سريع مي رود به سمت انتهاي راهرو. قيافه ي صاحب عزايي را دارد‏ مسلط و قوي. به ديدن دوستانم كه با هم گرم حرف زدنند، مي خندم. چرا امده ام اينجا؟ من كه سالها پيش مرده ام. فكر مي كنم. چند سال ل ل ... هفت سال. من هفت سال پيش در بهمن ماه يك سالي مرده ام. پس اينها چرا الان اينجا جمع شده اند؟ نمي دانم. بهمن؟ خودم چرا امده ام اينجا؟ .... تو ... تو را مي خواهم ببينم.

مي گردم. نيستي. چطور نيامده اي. مي شنوم كه يكي مي گويد: ”نتوانست الان بيايد. ساعت هفت خواهد رسيد.“ به مامان نگاه مي كنم و مي بينم كه با هر قدمش رد سرخ خون به جا مي ماند. درست مانند زني كه در همين لحظه جنيني را سقط كرده است و به سمتي مي رود تا آن را دفن كند. از ساقهايش خون جاري است. به خواهرم مي گويم كه چرا متوجه نيست كه زمين خوني است و مردم خوششان نخواهد امد. كه خوبيت ندارد. برايم عجيب است. براي گفتن به كلام نيازي نيست. يه او نگاه مي كنم و او مي فهمد. خواهرم دستمالي در دست زانو مي زند تا لكه هاي بزرگ خون را پاك كند. اما بر روي كف دالان سر پوشيده برف سنگيني نشسته است. براي پاك كردن خونها بايد برفها را زير و رو كرد. ديگر دير است. مردم در دالان جاري مي شوند. در دو سمت رد پاي خون الود مادرم. كسي قدم بر روي ان نمي گذارد.

شانه ام را بالا مي اندازم. چه تفاوتي دارد برايم. من كه مرده ام. مرده ام؟ كي؟ يادم مي ايد. از آن بالا افتادم. به دوستانم نزديك مي شوم و مي گويم:من هفت سال پيش از آن بالا افتادم. در يك بهمن ماه. قرار بود يك پرش بلند باشد. اما سقوط ... به حرفشان ادامه مي دهند. بي توجه. گيج مي شوم. ان پرش بلند و ان سقوط كه نه سال پيش بود ... بايد تو را ببينم. تو مي داني. تو تنها كسي هستي كه مي داند.

به ساختمان بزرگي نزديك مي شوم كه انگار قرار است محل كار جديدت باشد. پيش از آنكه از دفتر دار سوال كنم از اتاقي بيرون مي آيي. آن صورت سخت. خاموش. گرفته. مي گويي:" داخل اين اتاق منتظرم باش. من با تو مي ايم ... كاري داشتم. نتوانستم خودم را به وقت برسانم." لبخند مي زنم. مي دانستم كه مي آيي. براي همين از پي ات آمدم. زمان مي گذرد. بايد از تو بپرسم. تو مي داني. تو مي تواني بگويي. چرا امروز ... اين مراسم. از دفتر بيرون مي آيم. ساختمان در وسط يك درندشت بي انتهاست. در پياده روي كنار ساختمان راه مي روم. تو را مي بينم كه از در ديگر ساختمان خارج مي شوي. گرفته. سنگين. سخت... وغريبه. از ناكجا اتوبوسي مي ايد و تو سوار مي شوي. من بالا مي پرم و به سمت تو مي آيم. به خنده اي مي گويم: يادت زفت مرا با خودت ... كه ناگهان آگاهي با همه ي دردش‏‏ با همه تلخي باز مي گردد.: تو به ديدن من نيست كه مي روي. حتي مرا به خاطر هم نداري. به ديدن هيچكس نمي روي. تنها مي روي. براي رفتن. همين. در چهره ات نشاني از آشنايي نيست. عقب عقب باز مي گردم به سمت در اتوبوس. تو فهميده اي. ديده اي. دهانت را باز مي كني.اما با ديدن چهره ي من خاموش مي ماني. نه. حرف نـه. از سر هوشمندي حرف زدنت را دوست ندارم. چقــــدر خالي هستي. درد. درد. تهي. به راننده مي گويم كه در را باز كند. كويري ست خشكيده و ترك ترك. با رد شورابه هاي ديرپاي فرونشسته. تو خودت را مي رساني به من: "نه ليلا ... اينجا نه." اما من بيرون پريده ام. من هفت سال است كه مرده ام. نمي دانستي؟

No comments: