..........
صداهايي مرا می برند به ان دورها ...يک تصوير ساده حتی ... نسيمی که با موی ان دختر کوچک بازی می کند وبه نرمی روی گونه ی گلگونش دست می کشد ... ان قطره های اب که از حاشيه ی لباسی می چکند. آنکه در گوشه ی آنی حياط کوچک از بند رختی اويزان است ... و ان قطره ی منتظر، که درست در لحظه ی چکيدن ... انگار جاودانه معلق مانده است ... يک لحظه ی جاودانه پيش از حتميت سقوط... يک لحظه. پرنده ی سپيد رنگی که بر روی نرده ی ايوان نشسته است و جهان را انگار يک سر از ياد برده. خاموش... و با چشمانی خالی، خيره مانده است به آن ناکجای دور ....
صداهايی مرا می برند به آن زمان از ياد رفته ... لبخندی حتی ... دستی که به گرمی دست را می فشارد ... لبخندی پس از شنيدن يک سلام .... چينی بر گوشه ی آن بينی و قطره ی اشکی که بر دست می چکد ... صدای مبهم خاموشی.
No comments:
Post a Comment