Sunday, December 1, 2002

نامه ها را ازت پس گرفتم. همان اولين باری که برگشتم ايران. می دانستم که نمی توانی انها را در خانه ات نگاه داری. محافظه کارتر از اين حرفهايي. نه ... اصلاً آخرين بار که برای تولدم زنگ زدی ... همان بار که کلی گريه کردی بهم گفتی. گفتی که همه چيز را گذاشته ای در يک جعبه و بردی شهرستان و سپردی به مادرت. در راه بازگشت بودی. از ان گذشته ی تلخ. من اينجا فکر می کردم که وقتی تو مُردی، دستهای غريبه ای جعبه را خواهد گشود و نامه ها را خواهد خواند. تحمل پذير نبود. همان بهتر که خودم نگاهشان دارم.

گريه می کردی. نامه ام را خوانده بودی. نامه ی دهم. يادت هست؟ نامه های شماره دار. نامه هايي که هر ده تايشان انگار يکی بودند. هفت و هشت را با هم و نه و ده را هم با هم پست کردم. تو هفت و هشت را هرگز نديدی. نخواندی. علی باز نشده به من پسشان داد. و يازدهمين، که آخرين هم بود تنها يک کارت بود. کارت تبريک. کارتی که تو هرگز نگرفتی. علی بهت نداده بود. فکر کرده بود تبريک گفتن من به تو شگون ندارد گمانم. می بينی. حتی حق نداشتم به تو تبريک بگويم. دو ماه و ده نامه. چهار سال سکوت.

من تنها يک نامه از تو گرفتم. يک نامه. از فرودگاه يکراست رفته بودی شرکت. يک نامه ی اشک آلود. که ندارمش. با عکسها و نوشته های قديمی دور ريختمشان. يک نامه که بيشتر به هق هق می مانست. و بوی مصلحتی دروغين می داد. وضعف.

نامه ی دهم همينجاست. امروز داشتم کشوها را مرتب می کردم و چشمم خورد بهش. خدايا چهار سال هم عمری است ها. چقدر می شود جوان بود. ساده و احساساتی. می توان از هم گسيخت. می شود تب داشت. تب. انگار صد سال گذشته است. صد سال تنهایی. صد سال درد. صد سال تهی.

بگذريم از اين قصه ی بيهوده ... همه ی اينها را علی رغم تمايلم اينجا نوشتم تا سر آخر شعری از مولوی را (چند بيت کم دارد البته) که در يکی از نامه ها برايت نوشته بودم اينجا بياورم ... کاش دوستانم تنها اين شعر را بخوانند و نه نوشته های مرا.

گفتا که " کيست بر در؟" گفتم: " کمين غلامت"
گفتــا " چه کـار داری؟" گفتم: " مهـا! سلامت"

گفتا که: " چنــد رانی؟" گفتم که: " تا بخوانی"
گفتا که: "چند جـوشی؟" گفتم که: "تا قیامت"

گفتــا: " بــرای دعـــوی قاضی گواه خواهــد"
گفتــم: " گـــواه اشکـــم، زردی رخ عـلامـت"

گفتا: " که بود همراه؟" گفتم: "خيالت ای شه"
گفتا: "که خوانـدت اينجا؟" گفتم که: "بوی جامت"

گفتـا: " چه عـزم داری؟" گفتم: " وفا و يــاری"
گفتا: "ز من چه خواهی؟" گفتم که: "لطف عامت"

گفتا: "کجاست ايمن؟" گفتم: "که زهد و تقوا"
گفتـا که: " زهد چبود ؟" گفتم: " ره سلامت"

گفتا: "کجاست آفت؟" گفتم: "به کوی عشقت"
گفتــا که: "چونی آنجا؟" گفتم: " در استقامت"

خامُـش! که گر بگويـم من نکتــه های او را
از خـويشتــن بر آيي، نی در بُــود نه بـامت

No comments: