Wednesday, December 4, 2002

وقتي دانشجو يودم به سهراب علاقمند شدم. پايان دوران كشش به شاملو و لعنتش و آناهيتا. آناهيتاي جاودان. اين شعري كه در پايين مي آورم اولين شعري بود كه از سهراب دوست داشتم. بيشتر و بيشتر خواندم و. رد پايش را گرفتم و رفتم. ديدم كه سهراب شعر به شعر، منظومه به منظومه به آن ارامش بي مثال نزديكتر مي شود. از شب تاريكي در غمي غمناك“ شروع مي كند و در ” صداي پاي آب“ به نوعي روشن بيني مي رسد و با “مسافر“ ما را به سفر مي برد و در تا انتها حضور“ مي رسد به آن حضور مسلم. پرتگاه ها را در شعرش مي بيني، موجها را و آرامش را. عشق را و وارستگي را... اين همه سال گذشته است و من برمي گردم و از سهراب مي خوانم. همان اولين شعر. انگار در همان منزل اول مانده ام. اين همه سال.

بي پاسخ

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
و در پايان همه رؤيا ها در سايه بهتي فرو مي رفت.

من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم را در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟

در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟

درتاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود.
پس من كجا بودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟

در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود.

از سهراب سپهري

No comments: