Wednesday, January 29, 2003

من از نوجواني عاشق اشعار حميد مصدق بودم. به خصوص منظومه اش با نام : در رهگذار باد. امروز در استانه ي تولدش، فكر كردم شعري از او اينجا بگذارم و تصويري. ديدم باز هم دست و دلم به آن شعري مي رود كه سالها پيش در نامه اي برايت فرستادم. يكي از همان نامه ها. از رديف آنها كه علي هرگز به تو نداد و من باز نشده پسشان گرفتم. نامه ي هفتم ... يا هشتم. نمي دانم. زماني ناگفته ها به نظرم انقدر زياد بودند كه قلمم از نوشتن باز نمي ايستاد. اكنون ناگفتني ها آنچنان غوغا مي كنند كه ما از سايه ي يكديگر هم گريزانيم. با پشتي خميده زير بار اين همه نافهمي ... خشم و تنهايي. چند قاره ديگر بايد دور شد؟ چقدر؟

در هواپيما مي نشينم در راه بازگشت و مي انديشم به همه انچه نگفته ام. به همه ي انچه نتوانستم كه بپذيرم. به اين همه سردي. و به اين فكر مي كنم كه مي توانستم برايت شعري بخوانم. به جاي اين همه سخنان بيهوده اي كه رد و بدل شد. با آن طنين سرد فلزي شان ... چشمانم را مي بندم. همچون پنجره اي كه بسته بود. از دو طرف. براي هميشه. آيا من هرگز چشم باز خواهم كرد؟ ... با خود فكر مي كنم: آيا چه كس تورا ... از مهربان شدنت با من ... مايوس مي كند.


در رهگذار باد

دردي،
عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن
در خويشتن شكستن.

وقتي به كوچه باغ،
مي برد بوي دلكش ريحان را
بر بالهاي خسته ي خود باد،
گويي كه بوي زلف تو مي داد.

وقتي گام سحررباي تو
از پله هاي وهم سحرگاهي
گرم فرار بود،
در چشمهاي من،
ابر بهار بود.

برگرد!
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من، به بدرقه ي من
برگرد!

****

وقتي كه روي كوه،
خورشيد،
چون جام پر شراب
فرو مي ريزد
و باد
اين اسب
اين اسب سركش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين كوبان،
در كوچه باغ دهكده مي پيچد،
ياد از تو مي كنم.

آيا دوباره باز نخواهي گشت
و من،
از شهريان بريده و به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد؟

آيا دوباره باز نخواهي گشت
تا سبزه هاي دشت،
و ساقه هاي لاله ي عباسي،
و بواه هاي پونه ي وحشي،
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را،
زان روي تابناك بشويد،
تا از تن تو
اين تنديس مرمرين
گرد و غبار خاك بشويد؟

آيا دوباره باز نخواهي گشت؟
آيا سمند سركش را،
چابك سوار چيره نخواهي شد؟
چون تك سوارها
هر روز گرد دهكده،
هي هي كنان طواف نخواهي كرد؟
آنگاه مرا رها شده از من
راهي كوه قاف نخواهي كرد؟

بيهوده انتظار تو دارم.
دانم دگر تو باز نخواهي گشت.
هرچند اينجا بهشت شاد خدايان است،
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است.

****

در هر غروب،
در امتداد شب،
من هستم و تمامت تنهايي.

با خويشتن نشستن.
در خويشتن شكستن.

اين راز سر به مهر،
تا كي درون سينه نهفتن.
گفتن.
بي هيچ باك و دلهره گفتن.
ياري كن،
مرا به گفتن ياري كن.

اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز.


از حميد مصدق