Thursday, February 13, 2003

........

نمي دانم چي شد ... نمي دانم چطور به اينجا رسيديم ... از ماشين پياده مي شوم .و از شدت سرما مي دوم به سمت سالن. چشمهايم را با آستين پالتو پاك مي كنم كه از زمختي اش پلك هايم درد مي گيرند. در پاگرد براي يك لحظه مي ايستم. بايد به ياد بياورم. به صدا فكر مي كنم... و به ان نگاه تيز هوشمند... مي گويم: اين در را ببنديم كه مزاحم كار دوستمان نشويم بگذاريم حرفش را بزند. در را نبسته ام كه بيرون مي پري از اتاق. هيچوقت نمي دانستم كه اينقدر از من پروا داري. بيشتر از ان آزرده ام كه حتي نگاهت كنم.... ميداني كه ديده امت. نمي دانم پاي تلفن چه گفته اي كه با اين سرعت توانستي ان صحبت شاد و دل انگيز را كه چهره ات را به لبخندي گرم روشن كرده بود ببري. مي داني كه تو را ديده ام ... و مي داني كه فهميده ام. من اما به تو نگاه نمي كنم. نمي توانم نفس بكشم ... بايد لبخند بزنم و سفارش هاي پدر و مادر علي را گوش كنم در آستانه ي رفتن.

پسري در را باز مي كند و وارد پاگرد مي شود. لبخندي مي زنم. تا وقت مسابقه چيزي نمانده است. در را باز نگاه مي دارد و من هم داخل مي شوم. مي نشينم كنار سفره ي هفت رنگي كه خانم علي برايمان چيده است. حتي نمي توانم به تو نگاه كنم و در پاسخ به جملاتي كه مطابق معمول بلند بلند و خطابه وار راجع به سختي كار و كار نكردن بچه ها مي زني و همه با تاييد سر تكان مي دهند، با چنان ازردگي اشكاري اشاره اي مي كنم به خصوصيات نه چندان دلپسند تو آنجا كه پاي كار به ميان مي ايد كه همه ي بچه ها با ناراحتي شروع مي كنند به دست به دست كردن ظرفهاي غذا و تعارفات معمولي كه در مهماني ها رسم است. چيزي از گلويم پايين نمي رود. يك هفته بيشتر به رفتن نمانده است. يك هفته. نمي توانم چهره ات را پاي تلفن فراموش كنم. نتوانستم فراموش كنم. ميداني مدتهاست كه من و توبا هم حتي لبخندي رد و بدل نكرده ايم و تو هميشه انگار ديواري نامرئي كشيده اي بين مان و دست هايت انگار همه اش اماده اند كه ضربه اي را دفاع كنند و من انگار هر لحظه مي توانم در هم بشكنم، كه رها كنم، بروم يا بمانم يا بخواهم يا دور بيندازم ... و تو مي بيني و ديوارها بلندتر مي شوند. مدتهاست من نتوانسته ام خنده ي تو را ببينم اينگونه كه چند لحظه پيش مي خنديدي. عجيب است كه هنوز مي توانم ازرده شوم از اينكه چرا از اين ديوار نمي گذري و از من نمي پرسي كه چه چيز اينگونه ازارم مي دهد. مي ترسيدي ... نه؟

كريگ جلو مي ايد و من به خنده مي گويم:
Oh Chris, Give him a hug for me, My hands are full

و مي خندم. نمي دانم چطور مي خندم. تو چطور مي خنديدي؟ مارتين مي ايد و ساك و شيشه ي آب را از دستم مي گيرد و زمين مي گذارد و مي گويد:
Oh Baby, u look lovely tonight

و من به خنده از دستش فرار مي كنم: ! U again دست از سرم بر نمي دارد. من را با حالت خنده داري در آغوش مي گيرد و حرفهاي احمقانه اي زير گوشم زمزمه مي كند كه هلش مي دهم. با بيحوصلگي مي گويم:
? What is the matter with You Today

با جواب بچه ها كه مي خندند و مي گويند امروز؟ برمي گردم و به تو نگاه مي كنم كه در آن گوشه نشسته اي. مثلا با علي حرف مي زني اما گوش به من داري كه بلند بلند مي خندم و بچه ها هم با من مي خندند و سرخ شده اي. از خشم. و مي گويم: ”چيزي شده است؟ چرا اينقدر عصباني به من نگاه مي كنيد؟“ و بچه ها نفسشان را در سينه حبس مي كنند. بلند مي شوي. ديوار دوباره بلندترو محكمتر از هميشه انجاست: ”بايد به دكتر مسجدي زنگ بزنم براي پدرم. الان هم داشتم به دكتر مسجدي صحبت مي كردم. “ من نگاهت مي كنم و سيل حرفهايي كه نمي خواهم بزنم و نمي زنم پشت ديوار عين ابي پشت يك سد جمع مي شوند. مارتين مي گويد: I miss You! و با ديدن نگاه سرد من ادامه مي دهد:
Its first time I say this to anyone in my life.

... بر مي گردم و به در اتاق كه پشت سرت بسته مي شود نگاه مي كنم و درد .... همين. درد... مي داني. هنوز گاهي فكر مي كنم كه چطور به اينجا رسيديم... و باور مي كني ... هنوز نمي دانم.

No comments: