Thursday, May 1, 2003

كنسرت پريسا بود. جاي تو اما خالي بود. يادت هست؟ كنسرت زياد مي رفتيم: شجريان، ناظري، كامكارها، سراج .... تئاتر هم. اينجا براي رفتن به يك كنسرت موسيقي سنتي من بايد كلي بگردم تا همپايي پيدا كنم... خنده دار است نه؟ هنوز عادت نكرده ام به اين تنهايي. پريسا خوب خواند. خيلي. هم صدا و هم انتخاب اشعار و حس و حال گروه دلچسب بود. يكي از اشعار از بازگشت مي گفت و ديدار و مردن. از مولانا: باز آمده ام كه پيش تو بميرم ... فكر مي كردم خوب است كه مولانا هست... خوب است كه مولانا همه چيز را گفته است ...نه؟ ... برنامه خوب بود. قسمت اول كنسرت در مايه افشارى بود و قسمت دوم در مايه دشتى. بعد از اتمام برنامه پريسا باز با هلهله ي مردم به سالن برگشت و خواند: هلا هي پير فرزانه ... مكن منعم ز ميخانه ... ميخانه. و مرا برد به ...

دور از ايران زندگي كردن سخت است. مي دانم كه باور نمي كني. زندگي هايكينگ و بايكينگ و كنسرت و فيلم و واليبال ساحلي نيست. پوزخند مي زني. من هم نمي دانم چيست اما مي دانم كه اين نيست ... خيلي خوب، باشد. من مثل هميشه مي دانم كه چه چيزهايي را نمي خواهم و هنوز نمي دانم كه چه مي خواهم ... فكر مي كني براي سي و پنج سالگي بد است؟ تو هميشه مي دانستي چه مي خواهي از اين زندگي ... و عجب كابوسي بودند مجموعه ي تو و خواسته هايت ... من اما انگار بالاخره يك چيز را ياد گرفتم: دور از هر آنچه كه دوست داري زندگي كردن سخت است... اگر چه بودن در كنارشان هم از اين درد نمي كاهد. بي فايده است نه؟ ... ديشب فكر مي كردم به اين تبعيد خود خواسته. نمي دانم كه اين خود خواسته بودنش از بار آن مي كاهد يا بر سنگيني اش اضافه مي كند... هر چه هست بالاتر از سياهي كه ديگر رنگي نيست ... هست؟