Thursday, May 8, 2003

...........

تلخون گفت: آه توئي؟ آه گفت: بلي منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز كشيده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالاي سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پيشين بود. منتها همه چيز در همان حال كه بود، ايستاده بود، خشك شده بود. حتي برگ درختي هم تكان نخورده بود. مرغان وسط هوا يخ زده بودند، پروانه ها روي گلها؛ و جوان زير درخت سيب دراز كشيده بود.
آه گفت ده سال است كه آب از آب تكان نخورده، ده سال است كه مرغي نغمه نخوانده، ده سال است كه پروانه اي پر نزده، ده سال است كه درختي جوانه اي نزده، ده سال است كه تري و طراوت از همه چيز رفته، ده سال است كه جوان زير اين درخت دراز كشيده، ده سال است كه خونش منجمد شده، ده سال است كه دلش نتپيده...
تلخون با تلخي گفت: آه راست مي گوئي!
بعد پر را به آب زد، آب را به كمر جوان كشيد. جوان عطسه اي كرد و بلند شد.
تلخون چرا مرا بيدار نكردي؟ مثل اين كه زياد خوابيده ام.
تلخون گفت: تو نخوابيده بودي، مرده بودي. مي شنوي؟ مرده بودي... ده سال است كه غمت را مي پرورم.

No comments: