Sunday, May 11, 2003

از خواب بيدارم کن. نمی بينی که خواب، راحتی نيست ... می آيد و می رود. من اما، نمی دانم. مانده ام يا رفته ام؟ نمی دانم ... و همه چيز رنگ دلتنگی می گيرد و ناتوانی ... و صدا دلگير است و انگار از من بيشتر می خواهد. نمی بينی که ديگر چيزی باقی نمانده است... و من مشتهايم را نگاه می کنم که ضربانی آرام در بندهاي رنگ پريده شان تکرار می شود. تو حرف می زنی و صدا دورتر و دورتر می شود تا آنجايي که من فقط حس می کنم که می شنوم و لبانم ناخودآگاه به حس صدای تو جواب می دهند که شنيدنی نيست، به طنينی که ديگر حتی در اين خاموشی نمی پيچد، جواب می دهم و همه ی خويشتنداري ام تبديل می شود به بيهودگی. از خواب بيدارم کن. بگذار به شعاع نوری که از لابلای پرده بر تخت می افتد نگاه کنم. تا صدای باد را بشنوم که ديگر در اين خواب نمی پيچد و قدم بگذارم به دنيايي که برای به ياد آوردن زنگ آن صدای نرم، بايد نشست و چشم ها رابست ... بی انکه به خواب رفت.

به ديوارها ی اتاق نگاه نکن. به آن دختر ساده دل که سالهاست ظرفی انار و سيب در دست دارد و در انتظار نشسته است. می دانی؟ گاهی از اين دختر با آن سادگی ساده لوحانه اش بيزارم، گاهی خسته. و آن انارها ... از پنجره نگاه کن. پرنده ای در ميان شاخه های سبز درختان به دنبال آشيانه اش می گردد ... و سنجابی شيطان و بازیگوش روی شاخه ی درختی به خوردن چيزی، شايد هسته ای مشغول است. امروز بايد بعد از مدتها غذايي بپزم تا در رگهاي دخترک انار به دست خونی بدواند ... می دانی؟ شايد همه اش همين بود ... خونی نبود در قلب برای عاشقی ... عاشقی که بيخون نمی شود. می شود؟