Friday, June 6, 2003

گمانم راست مي گفت زن، كه نهايت همه چيز پيوستن است. همين بود قطعاً. در فراز و نشيب شب ها ديده بودمش. شب هايي كه با تو و تب آغاز مي شدند و تكرار مي شدند و صبحشان در فاصله سر ميزد... و در تنهايي. و نهايت آب مي شد و كوچك مي شد و مثل قطره هاي جامانده ي باران از تن ناودانهاي سرد فلزي مي چكيد تا برسد و يكي شود با جريان يكپارچه و زمزمه ي شادمانه اش ... و من هي تنها تر مي شدم ... و شب دورتر. عجيب است نه؟ حالا كه شب دوباره آمده است، تنها در نيمه هاي آن مي نشينم و نگاه مي كنم به ته تاريكي. در جايي مادري آرام در جايي راه مي رود و شايد بازوانش را به نرمي تكان مي دهد تا كودكش را دوباره خواب كند و صداي آرام پاهايش شب را لكه لكه مي كند. حاشيه ي سرخ رنگ پرده را باد به فلز سياه و سرد تخت مي كشد و انگار تاب سرخي، آن را داغ مي كند و تــَف مي دهد. مي نشينم و گوش مي كنم به تاريكي. و صداي بوسه اي و آهي از آن سر شب بر پشت گوشم مي نشيند و نوايي نرم از آن دورها، از سالهاي دور جواني به زمزمه بر تنم دست مي كشد. زني در تاريكي شب نشسته است و بي صدا شعري را مي خواند: نفسي بيا و بنشين سخني بگو و بشنو ... كه به تشنگي بمُردم برِ آب زندگاني... و شب آغشته مي شود به نواي نرم آن ساز چوبي كه بر تنش دست مي كشند و ترانه ي عشق از آن بر ميخيزد. در نيمه هاي يك شب تاريك يادها و ترانه ها مثل ستاره ها مي درخشند ... وبوسه ها. دير است. بخوابيم.