Thursday, July 17, 2003

..داشتم فكر مي كردم راستي راستي عشقم دارد توي فاضلاب ابن خاطره ها مي پوسد ... تمام نمي شود ... زنده زنده مي پوسد.


ادريس مي گويد: يك چيزي بنويس ليلا ... مي گويد: دلم براي ليلاي ليلي تنگ شده است. مي گويم كه الان چيزي ندارم كه بنويسم. مي داني. خسته ام. فكر مي كنم گاهي كه همه چيز خيلي ساده است و من فقط مي خواهم پيچيده اش كنم. يكي بود كه مژگاني خميده داشت و ابروهايي كمان و كنج دهاني و صوتي خوش و نگاهي هوشمند و دستهايي نوازشكار. هي بود و بود و بود و خواست و خواست و خواست. بعد زمان گذشت. و عقربه يك جايي رسيد. رفت. همين. رفت.

ليلاي ليلي هم مي رود. مي آيد. تب مي كند. سرد مي نشيند. حالا خاطره ي آن كنج دهان و آن ابروهايي كه قهرشان حتي زيباترشان مي كرد و آن صداي گرم دارد جانش را مي گيرد. به آدمي مي ماند كه عاشق ماه پيشاني قصه ها شده باشد. خوابش را مي بيند. صدايش را مي شنود. اولين يادي است كه به خاطرش مي آيد در لحظه ي بيداري . آخرين يادي است كه تا لحظه ي خوابيدن انگار همين نزديكي ها، جايي به ته ذهنش چسبيده است و رهايش نمي كند. آن نگاه قهر. آن نگاه شوخ.

به همين مسخرگي است انگار. حال و روزي ندارد اين ليلاي ليلي. ماه پيشاني اش را حتي هيچ كس دوست هم ندارد و هيچ موجودي هم در اين دنيا خوابش را نمي بيند. تنها ماه پيشاني اوست. راستش را بگويم حتي خودش هم دوستش ندارد. اما همين درد شده است به جاي درمان. براي خوشگلي اش دوستش دارد شايد. براي آن كنج دهان، كه انگار آخر كنج دهان هاي دنياست. براي خاطره ي طنين گنگ يك لبخند. كه ديگر هرگز رو به او نيست. و براي آن حركت هوشمند سر. انگار هيچ چيز نيست جز اين خاطره ي داغ. درد دوست دارد اين رفيقت. بگذار به حال خودش باشد. سراغش را نگير. ناآرامتر مي شود. وقتي زمانش برسد. خودش مي آيد و اينجا مي نشيند. مجنون است اين ليلي ما آخر. آدم نيست كه ....