بايد ترك كنم.... و همه چيز با سنگيني شان انگار از من آويزان مي شوند و با من مي ايند. آن ديوار سفيد رنگ اتاق كار كه پشتم به ان تكيه داشت، صداي شاد خنده ي خواهر زاده ها و محبت پدرم. تو مي ماني. در رفت و آمد ديوارهاي سفيد رنگي كه اينجا و آنجا تكرار مي شوند و تعدادشان زياد مي شود و زيادتر مي شود. انقدر كه در هم مي پيچند و همه جا را پر مي كنند. در ميان سنگيني اين همه ياد و سفيدي اينهمه ديوار، همه چيز انگار از ياد مي رود. ما و سختي آن ديوار با ان سطح سرد يكپارچه اش كه نقشي از اشك بر خود داشت و دستهاي من. همه چيز.
كاغذپاره هاي رنگ و رو رفته با طرح نامفهوم نوشته هايي با روان نويس سبزرنگ و عكس هاي خاموش. چشم انداز اين كوه و ان درياچه و اين صورت هاي خندان خالي. خالي... و من ... و يادها. وجهان بزرگ مي شود و بزرگتر مي شود تا طنين صداي نفست را در خودش جا دهد و تكرار و تكرار... و تب.
در ميان آن همه ديوار ، در آن جهاني كه مي شد ماند و خود را دوباره تعريف كرد و دوست داشت، جهان تو، دستها از همه سو دراز مي شوند. دستها بزرگتر مي شوند و زيادتر مي شوند و مي گويند: بده! بده! ... و به سويت مي ايند و عين يك پيله در هم مي پيچند و پيله هي بزرگ مي شود و تو در ميان آن همه دست ها و دهان ها كوچكتر مي شوي و كوچكتر مي شوي و تنهامي شوي و نيست مي شوي و ديگر برق هيچ نگاهي اين خالي را تب آلود و مشوش نمي كند. اين خالي كه انتخاب توست.
No comments:
Post a Comment