Friday, August 8, 2003

امروز هوا آفتابي است. خنده دار است اما امسال حتي تابستان هم تورنتو ابري است. تورنتويي كه شهرت داشت كه در زمستان هم افتاب درخشان و گسترنده اي دارد. من از پله ها پايين مي آيم. نگفته بودم كه ديگر از آسانسور استفاده نمي كنم؟ نه. در شركت روزي دوبار از 167 پله بالا و پايين مي روم و در خانه از 216 پله! مي خواهم خودم را اماده كنم براي توچال رفتن. مي خواهم وقتي رفتم ايران بتوانم به علي پارسايي زنگ بزنم و بگويم وقتي مي رود دنبال اخترك 612 بگردد در كوه هاي اين سو و آنسو، مرا هم با خودش ببرد. مسخره است اما در اين زندگي ماشيني تورنتو، با اين ساعت كار زياد و طاقت فرسا، براي كارگر مهندسي مثل من، سخت است كه امادگي بدنيش را حفظ كند. پس من هم تصميم گرفته ام هر روز بروم به جنگ پله ها. بجنگ تا بجنگيم.

امروز هوا افتابي است و من بعد از يك ماه بدحالي از پله ها پايين مي ايم و روي چمن هاي حياط راه مي روم. نمي توانم ماشينم را پيدا كنم. انگار كه از ديشب تا امروز صبح سيلابي امده است و همه چيز را برده است. خاطره ها را. و تو را. روي چمن ها مي دوم. باد دست مي كشد به سر و كله ام و موهايم را كه من تعمدا به شكل آشفته اي حالتشان مي دهم آشفته تر مي كند. سگ سفيد كوچولويي در چمن به دور خودش مي چرخد. انگار كه مي رقصد. هر چهار شيشه ي ماشين را پايين مي كشم و در بزرگراه 401 با شلوغي وحشتناك صبح تورنتو، با سرعت 150 مي تازم به سمت شركت. نقشه هاي مسيرهاي پياده روي و جنگلها و بريده هاي روزنامه هاي فارسي و انگليسي در ماشين پرواز مي كنند و وزنه هاي مخصوص بدنسازي در صندوق عقب ماشين از اينطرف به انطرف مي افتند و انگار با آن صداي فلزي شان با هيجان هياهو مي كنند. مي خندم. از چپ و راست ماشين ها سبقت مي گيرم و باد بيشتر و بيشتر همه چيز را در هم مي پيچد. هيجان را دوست دارم. سرعت را و باد را. فكر مي كنم به قيافه ي همكارانم با ان حركات موقرشان در راهروهاي ارام و مرتب شركت وقتي كه چشمشان به قيافه ي لاابالي و وحشي من با اين شلوار جين درب و داغون بيفتد. مي خندم و سرم را به انكار براي صدايت تكان مي دهم كه براي آرام كردن شرارت پر دردسر من نوازشكارانه در گوشم مي گويي: مي خندي؟ ... بايد گريه كني! ... فكر مي كنم به رهايي. خواهد آمد. مي بيني.

No comments: