Monday, August 18, 2003

شبها باز هم بلند شده اند. خواب مي آيد و مي رود و من مي مانم و همه ي شب. بيدار دراز مي كشم و گوش مي دهم به صداهاي دور. به صداي گريه ي كودك ... طنين پر تشويش آژير ماشين آتشنشاني در خياباني دور ... و صداي بالهاي شب پره ي كوچك كه خودش را به شيشه ي پنجره مي كوبد. تاريكي در كنارم مي نشيند و مرا در خود مي گيرد ... و تنها براي لحظه اي زندگي مفهوم گنگش را باز پيدا مي كند. در سكوت اين تصاوير كه با هم يكي مي شوند ... در سايه هاي دور گذشته و حال و آينده. تصوير محو يك بچه با بغضي بر گوشه ي دهان و چهره ي تيره ي تو با لبخندي كه در گوشه ي چشمهايت به من نگاه مي كند ... و پيچ و خم يك راه پر درخت.

بيدار خوابي شب را دوست دارم. از پهلوي چپ به راست غلط مي زنم و تصاوير از هم جدا مي شوند و باز در هم مخلوط مي شوند. كودك مي خندد و در لابلاي باريكه راه صخره اي يك مسير كوهستاني آشنا، من هرچه نگاه مي كنم تو را نمي بينم. نيستي و شب تاب نگاهت را به خود گرفته است. در تاريك و روشن دمدمه هاي صبح، سفيدي محو ابرها و سبزي كدر اب بركه با هم يكي شده اند و چيزي بر سطح آب مي چرخد و فرو ميرود. چيزي در شب با اين تاب دلفريب در هم مي پيچد و مي درخشد. خيالي است انگار ... خيالي كه از كودكيِ همه ي زندگي هاي پيشين نقش پذيرفته و در جوانيِ همه ي زندگي ها، رنگ رنج و تنهايي به خود گرفته است. نگاه كن ... اين نقش را به خاطر خواهي آورد. شايد. شايد در بيدارخوابي شبي ديگر.صدها سال پيش يا صدها سال بعد ... و من به صداها گوش مي دهم و به همه ي شبهاي اين جهان ... و به افسون روشنايي كه از راه مي رسد.