Monday, November 24, 2003



مونترال شهري دوست داشتني است. البته از سرمايش كه بگذريم. آخر لعنتي هميشه حدود 8 درجه از تورنتو سردتر است. بادهاي تند و تيز تورنتو را ندارد اما سوز سردش كم طاقت فرسا نيست.

تفاوت مونترال و تورنتو فقط در آب و هوايشان نيست. اين شهر مركز ايالت جدايي طلب كِبِك Quebec است و يه همين دليل مردمش روحيه ي تند و تيزي دارند و به شكل فعالتري به مسائل استاني Provincial و حكومت مركزي federative توجه دارند. مونترال فرانسه زبان است و در ان حدود صد و پنجاه هزار نفر مسلمان عرب زندگي مي كنند. دانشگاه مونترال و مك گيل و كنكورديا هم جاهاي ديدني هستند. من و دوستانم براي كمك به برگزاري فستيوال سينمايي دياسپورا رفته بوديم كه محل برگزاري اش دانشگاه كنكورديا بود و من همانجا عاشق محيط دانشگاهي شدم. در روز شنبه، كه شهر رسما تعطيل است و تازه به علت اعتصاب خطوط حمل و نقل عمومي رفت و امد به مركز شهر Down Town ممكن نبود، اين دانشگاه از شلوغترين روزهاي علم و صنعت زنده تر به نظر مي رسيد. بماند كه همزمان با كار ما، كنفرانسي در رابطه با زنان مسلمان برپا بود و جايي فيلمهاي تست دمكراسي و مهر مادري را نمايش مي دادند.

يك چيز بامزه ي مونترال تعداد نامحدود كليساهايش است و همچنين خيابانهايش كه نامهاي قديسين را برخود دارند. سنت لوران، سنت ژوزف ... آدم يكجورايي ياد خيابان شهيد مي افتد!! اما اين شهر با تاريخچه اش به عنوان يكي از مذهبي ترين جاها، امروزه شايد تندروترين بخش كاناداست ... در پذيرش همجنسگرايي ... يا عقايد تندروي ضد سرمايه داري.

چيزي كه براي من اين شهر را از تورنتو دوست داشتني تر مي كند اما، ادمهايش است. در اين شهر Fashion آمريكايي كه تورنتو را بلعيده است به چشم نمي آيد: فعلاً موها بلند و شلوارها فاق كوتاه . خوشم مي ايد كه زن هاي شيك پوش شهر هيچ شباهتي به مادلهاي امريكايي كه توي تلويزيون مواد آرايشي تبليغ مي كنند ندارند و بيشتر من را ياد فيلم هاي قديمي اروپايي مي اندازند. دخترها و پسرها هم با آن چشمهاي وحشي و موهاي بور و قيافه هاي ناآرامشان كلي دوست داشتني اند ... برخلاف اين قيافه هاي يكنواخت و آلامدي كه در مركز تونتو مي بيني ... كه يكنواختي اش را دختر و پسرهاي Oriental با ان تلاششان براي رسيدن به استانداردهاي هاليودي دامن مي زنند.

از خودمان بگويم. ميزبانان ما زن و شوهر جواني هستند. مرد، يك امريكايي كه به تركيه مهاجرت ميكند و در انجا با اين دختر ايراني اشنا مي شود و به دنبالش به كانادا مي ايد و در رشته ي زبان تركي تحصيل مي كند و منتظر است تا برگه ي اقامت كانادايي اش را بگيرد و برود جلوي سفارت امريكا و مدارك امريكايي اش را پاره كند و برسرشان بريزد. دخترك هم كه ليسانش را در رشته ي علوم سياسي گرفته، حالا فوق ليسانس مي خواند در رشته ي اسلام شناسي. شنبه مي رسد و ما روز را در كنكورديا مي گذرانيم اما شب مي رويم به يك كافه ي تركي به نام ژيتان و در ان محيط كوچك با آن دكوراسيون سنتي كه چندان بي شباهت به كافه سنتي هاي تهران نيست، بچه ها دو ساعتي با اهنگهاي تركي بين ميزهاي به هم چسبيده ميزنند و مي رقصند. زني كه از مردم پذيرايي مي كند براي بچه ها دو تا دستمال پولكدوزي شده مي آورد كه خودش و دخترها گاه و بيگاه به كمر مي بندند و مي رقصند. عربي و تركي.

دوست امريكايي مان كه خودش نمي رقصد از من كه خوابالود سرم را روي پاي دوستي گذاشته ام و روي مخده هاي سرخرنگ دراز كشيده ام مي پرسد كه چرا نمي رقصم و با شنيدن جواب من درخواست مي كند كه يك گيلاس شراب قرمز برايم بياورند. من از مزه ي الكل بيزارم. پس براي غلبه بر نفرتم از طعم الكل گيلاس را برمي دارم و يكباره سر مي كشم و مي نشينم به انتظار ”حس“. بعد از چند لحظه مي پرسد: خوب! آنقدر مست شدي كه بروي روي ميز برايمان برقصي؟! مي خندم: آنقدر هوشيارم كه فكر مي كنم به رسيدن. همين. رسيدن.

No comments: