براي از ياد بردن قاب آشناي چهره ات
فاصله ها را دوست گرفتم
فاصله هاي ناديدني
فاصله ي بين انحناي يك لبخند
تا لرزش سرانگشتي كه اشك را
از گوشه ي چشمانت پاك مي كند
فاصله ي بين نگاه هاي دزديده ي تو
بر آن تن كه ديگر حتي غريبه نيست
فاصله ي بين دو سوت قطار
يا دو آژير خطر
زمان بين خوابيدن در اتاقي خاموش و دلگير
و بيدار شدن در اتاقي ديگر
تيره و ناآشنا
كه نقش انگشتان هيچ دستي بر ديوار هايش نيست
اتاق هايي
در انتهاي حنجره ي بيصداي دو شهر
زمان گذشت
حالا
من مانده ام و فاصله ها
كه هيچ رنگ آشنايي را قاب نمي گيرند
نه شهرها و نه سرانگشتها
و نه انحناي ترد آن لبخند
كه در گوشه ي لب به لرزشي دردناك مي رسيد
من مانده ام و عشق به فاصله ها
همين
No comments:
Post a Comment