خيلي ساده است. من همچنان براي مدتي نمي توانم به ايران برگردم. خوب ... اين را پذيرفته ام. زندگي ام در اينجا را دوست هم دارم. يك زندگي آرام بدور از كلاف در هم گره خورده ي دردسرهاي خانوادگي و اجتماعي كه بايد از آنها بيرون باشي تا نابجاييشان را ببيني ... پيچيدگي هايي كه دوري از آنها در عين احمقانه بودنشان غير ممكن بود. يادم هست كه همين طرز تفكر ما را از هم جدا كرد. من عادت داشتم به همه بگويم: پيچيدگي هايي بين ما وجود دارند كه شما نمي دانيد... هه! ... مدتها گذشت تا فهميدم كه اينها فقط باور تو و تعلق تو به هر مزخرفي بودند كه از كودكي به خوردت داده بودند و براي نفي شان لازم نبود من همه چيز را نفي كنم ... و خودم را. آنچنان كه كردم.
خيلي ساده است. من كارم را با اينكه مربوط است به رشته ي تحصيلي ام، خيلي دوست ندارم. ماشينم را كه پر بدك هم نيست خيلي دوست ندارم. آپارتماني را كه در ان زندگي مي كنم همينطور. راستش هيچ چيزي را اينجا خيلي دوست ندارم. مسخره است اما بعد از كلي دردسرچند تا رفيق خوب پيدا كرده ام اما خيلي كه مي ايم بهشان دل ببندم ناخواسته مقايسه مي كنمشان با رفقايم در ايران، كه تركشان يكي دو سالي از زندگي ساقطم كرده بود ... هر حسي را مقايسه مي كنم با حسي از تعلق كه در ايران چشيده ام ... و يكجور بيحسي غريب مي ايد و عين غبار روي همه چيز مي نشيند.
خيلي ساده است. برگشتم ايران ... گمانم ژانويه ي 2001 بود ... كه مي شود سه سال پيش. و همه چيز همان طور بود كه بود. گم شدم دوباره. انگار از خودم بيشتر از هميشه فاصله گرفتم. ترسيدم. پس برگشتم اينجا و همه سنگها را از نو طوري روي هم چيدم كه نتوانم به خانه برگردم ... و حالا نمي توانم. خوب اين را پذيرفته ام. اما گاهي ... گاهي وقتها ... مثل امروز ... اين ساعت ... آنقدر دلم تنگ مي شود كه هيچ چيزي نمي تواند آرامم كند. نه تصميمم براي درس خواندن. نه اين آرامش كه ديگر باورم شده كه آمده است تا بماند ... و نه همه ي اين رهايي از آنچه در پشت سر دارم و آنرا پاره اي از هستي ام مي دانم. هيچ چيز.
No comments:
Post a Comment