*- اين نوشته كاملاً شخصي است و ”فقط“ براي ”يكنفر“ نوشته شده است ... كه مي دانم آنرا مي خواند.
خيلي ساده است. ادريس يحيي زنگ زد و گفت كه مي رود تا سرگشتگي شبانه اش را با دلدار زندگي پيشين قسمت كند ... كه اين يك شب را آن ديگري هم مثل او تنهاست. و قاصدك زنگ زد گريان و صدايش از تاب ديدار تصوير چهره اي تكيده لرزان بود. در حال پرپر زدن. خنديدم كه: من حسي ندارم و ديگر به هيچ چيزي باور ندارم و اشفتگي ديگر راهي به من ندارد.
اما از سر شرارت، يا شايد بيهودگي، فكر كردم حالا كه اولي سرگشته است و دومي تب دار و آشفته ... من هم گرد و خاك آينه ي قديمي را پاك كنم ... و كردم. حالا اينجا نشسته ام و فكر مي كنم به همه ي انچه كه در آينه تكرار شد.
تو چرخ مي زني و من مي خندم. مي داني ... من مدتهاست كه اينطور نمي خندم ... مدتهاست. و اطرافيانم از سختي من و تلخي من در عذابند. و از بي حسي ام. نمي دانم ترحم انگيز است يا احمقانه كه فقط با توست كه من اينگونه بلند و بي وقفه و شاد مي خندم. تو با صدايي شوخ كه از اطمينان عشق من به خود و از آزردگي به يك اندازه سرشار است، كلمات را دور مي زني تا به من بگويي كه درد تو را نمي فهمم. و ته صدايت نه درد اما چيزي هست كه من دوست دارم و از شنيدنش مي خندم. من هيچ كلامي ندارم تا به تو عمق انچه را كه بر من رفته است نشان دهد ... و زير بار تلخي همه ي انچه رفته است مي خندم. مي خندم و تو از تلخي من در عذاب مي ماني. و مي خندي. مي خنديم. زياد.
مي داني .... هنوز مثل همه ي قصه هاي جادويي كه طلسمشان انگار هيچوقت باطل نمي شود، من تو را دوست دارم. مثل عشق به يك آينه ي خالي. شايد هم شكسته. و هنوز با تو كه حرف مي زنم دلم براي ان دختر و پسر بيست و سه چهار ساله ي مغرور و سرسخت تنگ مي شود كه ساعتها مي نشستند و راجع به دين و فلسفه بحث مي كردند ... و شادماني كه به رنگ ميوه بود و استينهاي بالا زده ي پيراهن مردانه و ساعدهاي تيره رنگ و كارگران هميشه نالان اماني و ميدان انقلاب و بتن سبك فونداسيون يكپارچه ي برج بوعلي ... و دلم تنگ مي شود و هيچ مي شود. و من مي خندم.
با تو حرف مي زنم و بيشتر از هميشه تنها هستم ... و چرايي اين تنهايي و كيفيتش از پشت خنده ها برق برق مي زند. با تو حرف مي زنم و همه ي اين هجرت ناخواسته دوباره معنايش را پيدا مي كند... فاصله معنايش را پيدا مي كند. مي خندم و به تو از دوازده سال عاشقي مي گويم. مي خندم و از وانهادگي مي گويم. مي داني چقدر بايد صبر كرد تا به آن روز رسيد كه بشود بي لرزش صدا با تو حرف زد و به خنده اي رسيد كه در گريه به گل ننشيند؟ دوازده سال؟ نه كافي نيست ... يك زندگي؟ شايد. و نمي تواني باور كني كه بعد از همه ي اين خنده ها چقدر دلم مي خواهد كه اين يك زودتر تمام شود ... تا شايد ديگري آغاز شود بي اينهمه درد.
اينجا مي نشينم در ميان اين همه كه ديگر از تو تهي است ... كه شايد هميشه از تو تهي بوده است و به ياد مي آورم كه تو روزي گفتي: ”مي دانم ليلا. روزي تمامش خواهي كرد. در يك روز زمستاني سرد راهي توچال خواهي شد ... بي بازگشت“ ... و به نظرم خنده دار مي آيد كه من در همه ي روزهاي سرد در امان خانه ماندم و از بيرحمي تو و بلندي هاي وسوسه انگيز فاصله گرفتم تا قصه ي من آني نباشد كه تو خوانده بودي. و حالا اينجا مي نشينم و فكر مي كنم كه شايد اينجا هم مثل همه ي جاهاي ديگر اين تو بودي كه راست ميگفتي... و همه ي اين دويدن بي پايان دوازده ساله يكباره معنايش را از دست مي دهد. دويدن من به سوي من... و من باز به ياد زمستان و آن قله ي برفگير بي بازگشت مي افتم.
مي بيني اين حتي يك قصه نيست. هذياني تبدار است. هذيان مي گويم نه؟ سالهاست كه در اين تب هذيان مي گويم. و فقط خدا ميداند كه چقدر خسته ام ...
No comments:
Post a Comment